خلق دنياي مدرن از چهل تکه سنت
خلق دنياي مدرن از چهل تکه سنت
گفت وگو با ميريعقوب عمامه پيچ به بهانه نمايشگاه اخير در گالري الهه
نقاشي هاي اخير عمامه پيچ به عکس هاي ماهواره يي از دشت ها، زمين هاي کشاورزي رنگين و کرت بندي شده مي مانند؛ فرم هاي رنگين و تکرارشونده، چيده شده در کنار هم، تداعي کننده يک موسيقي ريتميک و شاد و طرب انگيز، پرانرژي و گرم. او در دوره اخير، رها از ابزارهاي پيشين با تکه هاي رنگارنگ پارچه هاي کهنه و قديمي و بعضاً کاغذ به خلق آثاري متفاوت با دوره هاي قبلي اش پرداخته است. عمامه پيچ اگرچه شخصيتي آکادميک است، اما تاکيد زيادي بر شکستن ساختارهاي کهنه دارد. تا جايي که ترجيح مي دهد گفت وگوي نسبتاً طولاني را هم ايستاده انجام دهيم و به پيشنهادات عکاس در قرارگرفتن در جايي که نور مناسب تري دارد نيز بي اعتنا است. گفت وگوي زير به بهانه تازه ترين آثار او شکل گرفت.
---
-آقاي عمامه پيچ وقتي قرار شد با شما گفت وگو کنم، فکر کردم موضوع گفت وگو چه باشد. به نظرم رسيد اصلاً راجع به خود «موضوع» صحبت کنيم. گروهي از مدرسان هنر، شيوه کارشان به اين صورت است که با موضوع از پيش تعيين شده يا طرح مشخص وارد کلاس نمي شوند. اينها بدون هيچ پيش فرضي به کلاس مي روند و از يک اتفاق پيش پا افتاده و ساده که در همان محيط کلاس وجود دارد، درس را شروع مي کنند. اين گروه در آفرينش هنري نيز همين روش را در پيش مي گيرند. گروهي ديگر هم هستند که مي گويند تا زماني که موضوع مشخص نباشد، نتيجه مطلوبي حاصل نمي شود. نظر شما چيست؟ شما براي «موضوع» در تدريس و روند خلق اثر چه جايگاهي قائليد؟
خب، اين دو را بايد از هم جدا کرد. در کلاس ممکن است يک روز آزاد کار شود و يک روز بر اساس اصول آکادميک چيزهايي به دانشجويان ياد داده شود. اصلاً بحث آموزش جداست و به کار شخصي ارتباط پيدا نمي کند. گاهي اوقات معلمي سر کلاس مي آيد و مي گويد؛ «الان در دنيا اين طور کار مي کنند.» شاگرد هم بدون پيش ذهن و پايه هاي آکادميک مي خواهد خودش را با چيزهايي که ديده يا شنيده يا استادش هدايتش کرده، همسو کند و به جايي نمي رسد. زماني بود که مي گفتند اصلاً فيگور کار نکنيد. فيگور گناه بود. همه آبستره کار مي کردند و بريز و بپاشي داشتند. اگر بخواهيم در مورد آموزش در 20 سال اخير صحبت کنيم، جاي حرف زيادي دارد. همان بحث التقاط در پست مدرن يا شبه پست مدرن که بچه هاي ما درگيرش هستند، همان تصور بعضي از معلمان کم سواد که مي آيند و مي گويند الان در دنيا اينجوري کار نمي کنند و... پيش مي آيد. دانشکده يعني آکادمي. البته منظورم آکادمي قرن 18 نيست. معلم مي تواند کاري کند که جرقه هاي شاگردها را درک کند، به آنها گوشزد کند، موقع تمرين دادن هم کاري کند که هم رشد کنند هم به جنبه هاي آکادمي مدرن (از سزان به اين طرف) توجه داشته باشند. شاگردي که مي خواهد در کار آزادي عمل نشان بدهد، بعداً بايد بتواند با مطالعه و کار عملي خلاء کم دانشي خود را پرکند. متاسفانه اين حالت نيست. ممکن است الان يک بچه که دانشکده هم نرفته کاري انجام بدهد که با کار يک هنرمند بزرگ در يک سطح به نظر برسد، ولي بايد ديد دانش هر کدام چقدر است؟ هميشه اين مساله در کلاس ها وجود دارد. طرف اصلاً نمي داند فضا چيست، بيان چيست، زبان چيست اما به صورت ظاهري يک چيزي را کپي مي کند، اتفاقاً کارش فروش هم مي رود. اين يک بحث مفصل است که بايد بين هنرمندان، گالري داران و منتقدان صورت بگيرد، چون خيلي خطرناک است. نکته ديگر در مورد تدريس اين است که وقتي مي گوييم دانشکده، يعني دانش يک دانشجو بايد از يک ترم به ترم ديگر بالاتر برود. در هنر اين کار سخت است، چون هم آموزش علمي بايد وجود داشته باشد و هم آموزش خلاقيت. براي يک معلم اين کار واقعاً سخت است. بنده اگر نفهمم دستاورد سبک ها چيست يا اگر نفهمم شاگردم از نظر روانشناسي در چه مرحله يي به سر مي برد و چه بيان ويژه يي دارد نمي توانم کمکش کنم.
-در بحث خلاقيت همان معلماني که در ابتدا صحبتش شد معتقدند در فضايي که موضوع از پيش تعيين شده يي وجود ندارد خلاقيت شکل مي گيرد.
به نظر من در ابتدا بايد به او ياد داده شود که احساساتش را چگونه انتقال دهد و ياد داده شود که کلاس يک فضاي يک طرفه نيست. به نظر من بايد به نعل و به ميخ بزنيم. معلم بايد ببيند که شاگردش در چه مرحله يي است و از آنجا شروع کند. گاهي اوقات موضوع کمک کننده است. به شرطي که او بتواند مقداري از موضوع فاصله بگيرد. چون بيان، بياني تجسمي است. معمولاً در تصويرسازي اين حالت وجود دارد. موضوع وجود دارد، ولي چگونه گفتن به معادل هاي بصري برمي گردد. به نظر من هيچ فرقي ندارد موضوع باشد يا نباشد، آدم بايد کار خودش را بکند. مهم اين است که چه معناهايي نسبت به آن موضوع حس کرده است. اتفاق هم خيلي مهم است. به دانشجو بايد ياد داده شود که چگونه مي تواند از اتفاق کمک بگيرد.
-آثار شما هم در بسياري از موارد بر مبناي اتفاق شکل مي گيرد.
من را قاطي نکن. اين دو بحث جدا است.
-مي خواهم بدانم که اتفاق براي شما چه جايگاهي دارد؟
اينها همه اش از طريق اتفاق است. البته من يک موضوع داشتم، منتها اگر به شما پيش ذهن بدهم ممکن است نتوانيد حس تان را بگوييد.
-تعدادي از اين کارها تابلوهاي طبيعتي که چند سال قبل کار کرده بوديد را تداعي مي کنند که الان با متريال و شيوه ديگري کار شده اند.
آن کارها مال سال 81 بود.
-بله، سري ديگري هم وجود دارند که به نظر من در آنها بر همنشيني رنگ و فرم تاکيد شده است.
در اينجا دو چيز اتفاق افتاده. شايد هم سه مساله. اولاً که همه تابلوها آبستره شده اند. من عمداً به خاطر موضوعي که در ذهنم بود، خواستم طوري باشد که تنها يک زمين و آسمان حس شود، فقط در همين حد. يا در بعضي از اينها که تکه يي زرد يا سياه است انگار که معادلي يا احساسي از زمين هاي سوخته يا مزروعي و... آمده است. اين احساس بالا و پايين بودن را در کارم دارم ولي در واقع چيز عيني وجود ندارد. دو حالت پيش مي آيد، يعني دوگانه اند. وقتي مي خواهي آبسترکت ببيني، لکه و خط است. از دور هم احساس مي کني مي توانند منظره هم باشند. به اضافه وسيله يي که جديداً در اين کارها انتخاب شده و اولين بار است که از آن به عنوان يک بيان بي واسطه استفاده کردم و درگيرش شدم تا ببينم در مجموع به من جواب مي دهد يا نه.
-در واقع از ابزاري غير از ابزار قبلي استفاده کرديد.
بله قبلاً که از پارچه استفاده نمي کردم. تک و توک پارچه مي چسباندم، اما الان مشخصاً مي خواستم از پارچه بيان ويژه يي بگيرم که آن هم البته اتفاقي پيش آمد. من از اين فضا اتود زده بودم و عکس گرفته بودم. اينجا يک کوه در تبريز است که براي من يک سابقه ذهني داشت، چيزي از بچگي و دوران قبل را به يادم مي آورد. من سال ها در آنجا نبودم، دو سه سال است که براي تدريس نقاشي به دانشگاه آزاد تبريز مي روم. در اين دوره برايم اهميت داشت که هرجا مي روم دقت کنم، چون قيافه شهر خيلي تغيير کرده. مثلاً پاي اين کوه که اسمش عينعلي است، همه اش باغ بود. ما براي منظره سازي آنجا مي رفتيم. خيلي دوست داشتم الان هم آن فضا باشد و بروم ببينم، ولي متاسفانه ديگر نيست. همه اش برج و ساختمان هاي بي رويه شده که از دور مثل قوطي هاي کوچک روي هم چيده شده است. پايين اين کوه تعدادي ده بود و زمين هاي مزروعي و باغ هاي ميوه. براي من اين کوه اصلاً حالت خشني نداشت. من از زمان هنرستان که در آنجا بودم زياد به کوه و طبيعت مي رفتم. در طول دانشکده هر هفته کوه بودم. براي کسي که کوه نرفته ممکن است کوه حالت خشن داشته باشد ولي اگر دقت کني اين کوه اصلاً حالت خشني ندارد. اين را هم در جريان همين کارها فهميدم. انگار که من به بهانه کوه به گذشته و تخيلات و حسرت و تاريخ و هرچه که بچگي ام را به ياد مي آورد رفتم. اول اتود زده بودم و عکس گرفته بودم و مي خواستم مثل کارهاي قبلي ام فيگور را هم وارد کنم، چند تا نشانه و نماد را هم بياورم و چند تکنيک و چند موضوع کار کنم. مثل نمايشگاه قبلي که چاپ بود طراحي و رنگ بود و چند تا تکنيک و نشانه از هم جدا بودند و نشان مي داد چطور يک ذهن مي تواند لايه لايه باشد. اما در اين دوره خواستم آن ذهن لايه لايه را در کار آبستره نشان دهم.
-گفتيد قبل از شروع کار اتود زده بوديد. يعني اين کارها برمبناي يک پيش طرح شکل گرفته است؟
نه، آن اتودها اجرا نشد. من عکس گرفته بودم. آن کوه قرمز است و در شرايط مختلف نور و فصل، رنگ هاي مختلف به خودش مي گيرد. شما دقيقاً همين آبي و نارنجي را در عصرهاي زمستان در آنجا مي توانيد ببينيد. من آن را گسترش دادم، اين کار را ذهني کردم. چيزي از ظاهر کوه معلوم نيست و موضوعاتي که گفتم را هم در کار نياوردم. چون پارچه به طور اتفاقي حس ويژه يي به من داد. اين پارچه ها را از قبل داشتم مي خواستم يک کارهايي بکنم...
-پس کارها بدون پيش طرح شکل گرفت.
نه، پيش طرحي نبود. فقط دوتا کار هست. يک طراحي مدادي داشتم در آن کارهاي دوبخشي که طرح شان مثل کارهاي قبلي ام است. در همان مناظري که شما گفتيد مربوط به سال 81 کارهاي دوبخشي داشتم. در اين دوره، پارچه و آبستره بودن دو مساله بود و ديگر اينکه از يک موضوع معمولي خواستم يکسري کار بسازم و به معناهاي مختلف دست پيدا کنم.
-در واقع موضوع برايتان اهميت داشت که دوباره به آن بازگشتيد.
نه به آن صورت. پوسته ظاهري موضوع به درد من نمي خورد. فقط در اين حد که شما از شهر خودتان دور بوديد و بعد از 20ي ، 30 سال مي رويد و همه چيز برايتان معني جديد دارد. هم سن تان بالا رفته و هم تجربه تان تغيير کرده و ديگر مثل زمان جواني فکر نمي کنيد. فکر مي کنم براي آبستره و تجريدي کار کردن لازم است آدم به جايي برسد و بتواند آن طور فکر کند. اگر مي خواستم پوسته ظاهري کوه را بکشم، آن قصه ها و تداعي ها دست نمي داد. مثلاً رنگ ها را اکثراً کهنه گرفتم به خاطر اينکه آدم را ياد قديم مي اندازد. بعضي نقوش هم آشنا است. اگر من همين ها را ببرم تبريز و بگويم عينعلي است، همه سوابق ياد آنها مي افتد، بدون اينکه عاملي از تاريخ و مسائل فرهنگي بياورم. بعضي از اين کارها را با موسيقي آذري شروع کردم، براي همين بدون اينکه من چيزي بگويم مردم را درست به همان فضا مي برد. رنگ ها هم قشقايي است، هم ترکي آذري. بعداً متوجه شدم گليم ها را هم به ياد من مي آورد. اگر ديده باشيد اکثر گليم هاي آذري از دور نارنجي ديده مي شود، جلو که بروي مي بيني رنگ هاي ديگري هم هست ولي نارنجي غلبه دارد. يا نقوشي که گاهي به نظر مي رسد در واقع من آنها را نگذاشتم، چون بر اساس گليم کار نکردم. اينها الان خودش را نشان مي دهد. حس موسيقي الان خودش را نشان مي دهد.
-شما اغلب به عنوان طراح شناخته مي شويد يعني وجه طراح بودن تان بر نقاش بودن غلبه دارد. براي يک طراح خط اهميت ويژه يي دارد، براي شما هم هميشه همين طور بوده است. اما در اين مجموعه رنگ جلوتر آمده است و بيشتر مطرح شده است و همين طور ريتم.
در بعضي از آنها بله. چون قصد من اين بوده رنگي که از آن کوه مي گيرم همان کوه را تداعي کند و آن را گسترش دادم چون زمينه اش وجود داشته است. رنگ چيزي است که آدم به آن علاقه پيدا مي کند، اگر زمينه اش در من نبود حتماً از کوه آن رنگ را نمي گرفتم و به آن نمي پرداختم. ريتمي هم که وجود دارد همان طراحي است حالا ممکن است طراحي فيگوراتيو نباشد. الان در همين کارها درست است که کنش و واکنش رنگ است، اما يا ريتم غلبه دارد يا رنگ. در بعضي از تابلوهاي دوبخشي هر دو مقابل هم است. پايين ريتم است، بالا سطح رنگي. اينها در واقع با هم تناقضي دارد. شدت اين و شدت آن يکي از جنس ديگر در مقابل هم قرار گرفته اند. در کارهاي سفيد فقط ريتم است. وقتي پارچه را دانه دانه کنار هم مي چسباني گاهي آدم اشتباه مي کند و به طرف آن عادتي که دارد مي رود (يعني ريتم) و من که به هر حال به طراحي هميشه توجه داشتم...
-دقيقاً مي خواهم سوالم را اين طور مطرح کنم که براي يک نقاش اولويت با رنگ است و از طرفي هميشه براي او پيش زمينه و پيش طرح وجود دارد، اما يک طراح بي واسطه و في البداهه کارش را شروع مي کند.
طراحي و نقاشي ديگر امروز مثل قرن هجدهم نيست. طراحي امروز مي تواند يک کلاژ کوچک باشد. رنگ هم در آن وجود دارد. ممکن است چاپ باشد يا هرچيز ديگر که با آنها آدم فکر کند و... اصلاً شرايط فکر کردن را طراحي مي گويند. مثل قديم نيست که طراحي کنند و کاري را اجرا کنند. اين طوري اصلاً نمي شود. من ديگر از طراحي به عنوان خط استفاده نمي کنم. اينها تعاريف کلاسيک است. درست است که خط عنصر اوليه است ولي در کاري که از قبل هيچ چيزي نداري و همين طور پارچه را مي چسباني، يک وقت نقش پارچه ديده مي شود يک وقت ديگر خط که در همان حاشيه پارچه است، ديده مي شود. گاهي هم خودم خط را جدا آورده ام. در واقع تنوع خط و لکه و نقش و... در اينها آورده ام. اگر دقت کنيد در تابلوي سفيد و همين طور زرد، ريتم حاکم است. اين همان خصلت طراحي است که تکرار در آن وجود دارد. تکرار به عنوان يک ريتم قانونمند.
-در واقع از رنگ براي پيشبرد طراحي استفاده کرده ايد.
بله ولي رابطه اين دو بسيار ظريف است. اگر رنگ بخواهد با ريتم به صورت نعل به نعل پيش برود، گوشخراش مي شود. به نظر من بايد يکي بر ديگري غلبه کند. سه کار ديگر هم هست که کنتراست، ويژگي کلي آنها شده است. هر سه هم تقريباً ايماژ يکساني دارند. تداعي طبيعت آنها يک جور است. انگار که يک زمين مزروعي است، حصار باغي ديده مي شود. اين اشاره عمدي است اما ديگر باغ با حجم مشخص وجود ندارد، باغ مثالي است فقط در حد تداعي. در بقيه تابلوها ديگر کنتراست غلبه ندارد. رنگ هارمونيک است و با شتاب يا ريتم ديده مي شود.
-شما به عنوان هنرمندي که آکادميک به شمار مي رود و تدريس هم مي کند، برخلاف هنرمندان ديگري که موقعيت مشابهي دارند، دست به ريسک بيشتري مي زنيد. دوره هاي متنوع تري در کارنامه تان داريد و نمي ترسيد که کاري کاملاً متفاوت ارائه دهيد. اين ريسک پذيري را چطور در خودتان زنده نگه داشته ايد؟
من فکر مي کنم آدم بايد به طور طبيعي به آن يکدستي که ظاهراً در بعضي از هنرمندان وجود دارد، برسد. ممکن است من اسم آن را بگذارم جنبه هاي آکادميک دستاورد سبک ها، مساله فضا، بيان و... اينکه چطور به يک فضاي تجريدي دست پيدا مي کنيد، يا چطور از يک فضاي معمولي فراتر مي رويد، يک دفعه اتفاق نمي افتد. به خصوص که در دوران اخير همه کار مي کنند، نوعي التقاط است. من نمي گويم بد است. اتفاقاً راحتي و آزادي عمل بهتري به آدم مي دهد. اين حالت که مي گوييد در اين نمايشگاه تنها نيست، در نمايشگاه هاي قبلي هم (از 77 به اين طرف) به دنبال پيدا کردن ساختارهاي جديد بودم، عکاسي کردم، روي زمين و به صورت کانسپت کار کردم و آنها را به عنوان يک تجربه به نمايش درآوردم. ولي ايده همچنان بوده است. تقريباً مي توانم بگويم در دوره يي طولاني مشابه بوده است. اينجا هم ممکن است بگويم از کوه استفاده کردم و به گذشته ام رفتم، انگار آدم به فرهنگ و مليت خودش احترام مي گذارد. مثلاً قبلاً کار من اصلاً گل و بته نداشت، ولي در اين دوره آمده. رنگ به آن صورت وجود نداشت، ولي در اينها آمده است. در مورد تکنيک هم هيچ وقت من توجه ويژه يي به آن نداشتم. در کارهاي قبلي کاري کردم که از عهده اش برآيم. اولين بار در اين دوره است که به اين صورت درآمده و پارچه عمده شده و تبديل به بيان بي واسطه براي همه کارها شده است.
-در اين مجموعه راحت تر از دوره هاي قبلي کار کرديد؟
نه، زياد هم راحت نبوده.
-براي خود شما کنار گذاشتن ابزارهاي قبلي و استفاده تنها از پارچه چطور بوده است؟
کنار نگذاشتم. اين هم يک دوره است. يک آزمايش است. ممکن است بعداً دوباره برگردم و فيگورهايم را بياورم. منتها نه به اين معني که موضوع را نشان بدهم، به اين معني که فيگور باشد چون خوشم مي آيد فيگور بکشم. ولي در آنجا هم همچنان خصلت آبسترکت کارها حفظ مي شود. اما در اين دوره فهميدم که در اين کارها بايد خصلت آبستره بودنش بيشتر باشد. يعني نمي توانستم پارچه را با آن موضوع بياورم. اين طوري بگويم که اتفاقي شد.
-در واقع متريال، شما را به اين سو کشاند.
بله، متريال، رنگ و... مثلاً پارچه ها همه کهنه هستند. من يکي، دو تا جهاز شتر و چهل تکه پاره کردم و تازه متوجه شدم که چقدر اينها جالب است و چه تداعي هايي به آدم مي دهد. يک رفيق دارم که در آلمان نقاشي خوانده است و الان در تبريز استاد است. مادرش پارچه هاي قديمي را به هم دوخته بود و چيزي مثل سفره درست کرده بود. او بعضي از اين تکه ها را نشان مي داد و مي گفت اين پارچه را من در بچگي ديدم. خوب اينها تداعي کننده است، کلي خاطره براي آدم مي آورد. دوستم همان پارچه را قاب کرد و به ديوار زد. مادرش هم تازه مرده بود. براي من هم بدون اينکه به آن فکر کنم چنين حالتي داشت.
-در کارهاي قبلي که الان هم به آن اشاره کرديد، چاپ بود و...
هم تکنيک متفاوت بود و هم موضوع ها به لحاظ نشانه.
-عناصر مختلفي بودند که ممکن بود هيچ ارتباطي هم به هم نداشته باشند.
بله. ارتباط مستقيم با هم نداشتند. در واقع يک مجموعه نامتجانس بودند.
-براي خود شما در آن کارها فرم اهميت داشت يا قصد داشتيد در کليتي...
عدم تجانس شان مهم بود. مي خواستم نشان دهم عنصري که چسبانده شده قديمي است و در کنار آن عنصري طراحي کردم که آدم را به دوره جديد مي آورد. در واقع خلاصه ويژگي هايي بود که در کنار هم متفاوت بودند و تناقض داشتند. بيننده خودش با آنها ارتباط برقرار مي کرد و معناسازي مي کرد. در اينجا هم همان مسائل هست، اما به صورت آبسترکت. در آنجا هم خصلت بصري تاثير مي گذاشت. بيننده ظاهراً فکر مي کرد موضوع وجود دارد، در حالي که موضوع فقط براي اين بود که بيننده به چيزهاي آشنا وصل شود. در آنجا زمان در کار بود، در اينجا هم به نوع ديگري وجود دارد.
-در واقع در آن کارها زمان، مهم ترين عامل بود.
بله، زمان مهم بود. من در دوره هاي اول، کوبيسم کار کردم. يعني فهميدم که زمان و همزماني در کار يعني چه. براي همين مي گويم که همين طوري نيست آدم آبستره کار کند. بعضي از دانشجوها همين طور که يک واقعيت عيني را کپي مي کنند، يک کار آبستره را هم کپي مي کنند. من واقعاً تعجب مي کنم. الان خيلي جو بدي وجود دارد. ببينيد، نقاشان اروپايي دوره هايي را طي کردند و دستاورد سبک ها، با رنگ فضا دادن و... را فهميدند. ولي در اينجا اين پيش زمينه وجود ندارد. براي همين طرف فکر مي کند چهار تا رنگ بپاشد درست است. بعد مي بينيد حتي رابطه فضاي مثبت و منفي را هم نمي داند. در کار تجريدي ما موضوع و زمينه نداريم. مثل مينياتور که شما اگر آن را به صورت تصويرسازي نگاه کنيد، خب تصويرسازي است. اما نيروها آنقدر کنش و واکنش دارند، درست مثل ارکستر سمفونيک که اصلاً نمي تواني به سمت موضوع بروي. موضوع در درجه دوم کار اهميت دارد. حالا هنرمنداني با تجربه ممکن است بعد از دوره يي آبسترکت، در درجه دوم فيگور را انتخاب کنند. به لحاظ اينکه آزاد باشند و تحت چارچوب سبک ها حرکت نکنند. چون سبک ها و دستاورد آنها برايشان ته نشين شده است. آنها از ماتيس و گوگن عبور کردند. به نظر من در اينجا خيلي از کارها تقليدي است. در آموزش هم الان مدت ها است که ساخت و ساز چهره مد شده است. چرا؟ چون يک هنرمند انگليسي عيني کار مي کند و کار او ملاک شده است. قبلاً فيگور کار کردن گناه بود حالا برعکس شده است.
-هنرمندان مورد علاقه تان در تاريخ هنر؟
در دوره هاي مختلف فرق کرده است. مثلاً در سال هاي حوالي 69 نيمچه نگاهي به نقاشي و نگارگري ايراني داشتم، ولي چون مساله ام نبود، توجه چنداني نکردم. اما بعدها در همان منظره هايم به مينياتور بازگشتم. بخشي از آسمان و درخت ها همان حال و هوا را داشت. ولي الان به آن نوع ايراني بودن اصراري ندارم. ممکن است در دوره هايي کار کنم. ولي اصلاً کار من ايراني است، چون خودم ايراني ام. البته اول ترکم بعد ايراني (مي خندد).
-هنرمندان غربي چطور؟
هنرمندان امريکاي لاتين را خيلي دوست دارم. مکزيک. بعضي از ايتاليايي ها را هم همين طور. کسي به نام پالادينو، انزو گوچي را دوست دارم. اکسپرسيون کيفر را خيلي دوست دارم. هنرمندان رئاليست روس هنوز هم برايم ويژگي خاصي دارند. از ايراني ها ياسمي را دوست دارم. خيلي به او احترام مي گذارم. تربچه يي که کار کرده است و يک طبيعت بي جان ديگر، معلوم است که بومي است. يا آقاي پشت پناه که معلم من بوده و از فضاي تبريز کار کرده که خيلي خوب است. کارهاي هنرمندان اروپاي شرقي هم همين طور. پوسترهاي دستي شان (نه اين دوره ديجيتالي) را دوست دارم.
-به نظر شما چرا هنرهاي تجسمي در کشور ما در مقايسه با هنري مثل سينما، اينقدر مهجور است؟ در صورتي که پيشينه هنر تجسمي در کشور ما خيلي بيشتر از سينما است؟
خب به خاطر کاربردش است. وقت بيکاري و اوقات فراغت مردم را پر مي کند. به خاطر کم لطفي رسانه هاي عمومي و همين طور آموزش و پرورش هم هست. معلم ورزش را براي هنر مي آورند. اصلاً آموزش قبل از دانشگاه نه تنها در هنر در همه رشته ها يک طرفه است نه خلاقانه. بنده چرا بايد از رياضي بدم بيايد؟ در حالي که اين کارها (اشاره مي کند به نقاشي ها) خودش رياضي است، هم زماني، سازماندهي کردن و... چرا بايد بدم بيايد؟ چون راه درس دادن غلط است. يک طرفه و غيرخلاقانه است. اگر يک بچه از چيزي خوشش بيايد هيچ وقت آن را فراموش نمي کند. يک بعد اين قضيه هم برمي گردد به نوع زبان. زبان ادبيات و نوشتار در فرهنگ ما قوي تر از تصوير است. گسستي که در تصوير وجود داشته، در ادبيات نبوده است. مثلاً از باستان تا مينياتور گسست عظيمي وجود دارد و چيزي نيست که بتوانيم بر آن انگشت بگذاريم. در مورد شعر اما تداوم هست. براي کسي که مي خواهد دنبال شعر و ادبيات برود پله هايي وجود دارد.
هدي امين ( اعتماد )