شجاعت سیری چند؟
شجاعت ، سیری چند؟
ترجمه " مدالهای جنگ برای فروش" از ارنست همینگوی
قیمت بازار شجاعت در چه حد است؟
كارمند فروشگاه مدال در خیابان «آدلاید» گفت: «ما این چیزارو نمیخریم. كسی سراغش نمیآد.»
پرسیدم: «مث من زیاد برای فروش مدال میآن؟
ـ آره، خیلی. هر روز چندتایی میآن. ولی ما مدالهای این جنگ رو نمیخریم.
ـ چه جور مدالهایی برای فروش میآرن؟
ـ اكثر مدالهای پیروزی، ستارههای 1914، خیلی هم مدالهای «ام. ام»، گاهی هم «دی. سی. ام» یا «ام. سی» بهشون میگم اینارو ببرن مغازههای رهنی، كه اگر پولدار شدند بتونن مدالهاشونو پس بگیرن.
پس گزارشگر رفت به «كویین استریت» و در جست و جوی بازار شجاعت از مقابل ویترینهای پرزرق و برقِ سمت غرب خیابان، حلقههای ارزان، دكانهای خردهریز فروشی، دوتا دكه ی سلمانی، فروشگاههای لباس دست دوم و دستفروشها گذشت.
در دكان رهن فروشی همان حكایت بود.
جوانی با موی شفاف از پشت پیشخوان گفت: «نه، ما این چیزارو نمیخریم. اصلاً بازار نداره. آها، بله. برای فروشِ همه جور مدال میآن. بله، مدالهای «ام. سی». چند روز پیش یه آقایی اومد كه مدال «دی. اس. او» میفروخت. فرستادمش به فروشگاههای دست دومِ خیابون «یورك». اونا همه جور چیز میخرن.
گزارشگر پرسید: «برای یه مدال «ام. سی» چقدر میدین؟»
ـ متأسفم جوون. ما نمیتونیم آبش كنیم.
گزارشگر از «كویین استریت» بیرون آمد و رفت به نخستین فروشگاه دست دومی كه میشناخت. به شیشهاش نوشته شده بود «همه چیز خریداریم.»
در با صدای زنگولهای باز شد. زنی از پشت دكان بیرون آمد. روی پیشخوان انبوهی از زنگهای شكستة در، ساعتهای شماطهای، ابزار فرسودة نجاری، كلیدهای آهنی قدیم، یك گیتار شكسته و چیزهای دیگر ریخته شده بود.
زن گفت: «چی میخواین؟»
گزارشگر پرسید: «هیچ نوع مدال فروشی دارین؟»
ـ نه، ما از این چیزا نگه نمیداریم. میخواین چكار، نگو میخواین چیزی بفروشین؟
گزارشگر گفت: «بله، برای یه مدال «ام. سی» چقدر میدین؟»
زن با بدگمانی، در حالی كه دستانش را زیر پیشبندش جمع میكرد، پرسید: «ام. سی چیه؟»
گزارشگر گفت: «یه نوع مداله. صلیب نقرهایه.»
زن پرسید: «نقرة اصله؟»
گزارشگر گفت: «گمون كنم اصل باشه.»
زن گفت: «مث این كه مطمئن نیستی؟ با خودت داریش؟»
گزارشگر گفت: «نه.»
زن گفت: «خوب، بیارش. اگه نقرة اصل باشه ممكنه پول خوبی بهت بدم. ببینم، نشه از اون مدالهای جنگی باشه، ها؟»
گزارشگر گفت: «درسته.»
ـ پس به خودت زحمت نده. مالی نیستن.
پس از آن گزارشگر به پنج فروشگاه دست دوم دیگر سر زد. هیچ یك از آنها مدال نمیخریدند. مدالهای جنگ بازاری نداشت.
به در فروشگاهی نوشته شده بود: هر چیز با ارزشی را خریداریم. با بالاترین قیمت پیشنهادی.
مرد ریشویی از پشت پیشخوان با صدای تحكمآمیزی گفت: «چیزی میخوای بفروشی؟»
گزارشگر جویا شد: «مدالهای جنگی میخرین؟»
ـ گوش كن. این مدالها ممكنه تو جنگ ارزشی داشتن. من نمیگم نداشتن. میفهمی؟ ولی برای من دودوتا چهارتاست. چرا چیزی بخرم كه نتونم بفروشم.
فروشنده بسیار آقا و اهل توضیح و تفسیر بود.
گزارشگر پرسید: «این ساعترو چند میخری؟»
فروشنده آن را به دقت برانداز كرد. جعبهاش را باز كرد و كاركردنش را زیر نظر گرفت. توی دستش چرخاند و به آن گوش داد.
گزارشگر گفت: «خوب كار میكنه.»
فروشنده كه ریش پر پشتی داشت در حالی كه ساعت را روی پیشخوان میگذاشت، به قضاوت پرداخت: «این ساعت ممكنه حالا 60 سنت بیارزه.»
گزارشگر به سمت پایین «یورك استریت» راه افتاد. درهای مغازهها نشان میداد كه دست دوم فروش هستند. كتش را قیمت گذاشتند، ساعتش را تا هفتاد سنت خریدند و جعبة سیگارش را هم تا 40 سنت طالب بودند، امّا هیچ كس نه مدال میخرید و نه میفروخت.
خرت و پرت فروشی گفت: «هر روز برای فروشِ مدال میآن. بعد از سالها تو، اوّلین كسی هستی كه اومدی مدال بخری.»
سرانجام در مغازة تاریك و خفهای، جوینده چند مدال برای فروش پیدا كرد. زن فروشنده آنها را از صندوق دخل بیرون آورد.
مدالها از ستارة 15 ـ 1914، از مدالهای خدمات عمومی و از مدالهای پیروزی بودند. همة آنها دست نخورده و شفاف در جعبههای خودشان بودند، بههمان صورت كه فروخته شده بودند. به روی همة آنها یك اسم و یك شماره حك شده بود. همهشان به تفنگداری در یك توپخانة كانادایی تعلق داشت.
گزارشگر آنها را امتحان كرد و پرسید: «چنده؟»
زن به حالت تسلیم گفت: «همه را با هم میفروشم.»
ـ همه شون چند؟
ـ سه دلار.
گزارشگر به امتحان مدالها ادامه داد. آنها نمایندة افتخار و شناخت اعلیحضرتی بودند كه به یك فرد كانادایی تقدیم شده بود. اسم آن كانادایی به لبة هر مدال دیده میشد.
زن با اصرار گفت: «آقا نگران اون اسمها نباشین. راحت میتونین پاكشون كنین. براتون مدالهای خوبی میشن.»
گزارشگر گفت: «متأسفانه اینا اون چیزهایی نیس كه من دنبالشون میگردم.»
زن در حالی كه آنها را اینور و آنور میكرد گفت: «از خریدن اینا پشیمون نمیشین آقا. بهتر از اینها نمیتونین پیدا كنین.»
گزارشگر اعتراض كرد: «نه، فكر میكنم اون چیزهایی كه من میخوام...»
ـ خب، بگو چند میخوای؟
ـ هیچچی.
ـ آخه یه چیزی بگو. هر چی دلت میخواد بگو.
ـ نه، امروز نه.
ـ هر چی بگی ناراحت نمیشم. مدالهای خوبی هستن آقا. نگا كنین. برای همه شون یه دلار به من بدین.
گزارشگر از بیرون مغازه به داخل ویترین نگاه كرد. روشن بود كه حتی ساعت شماطهدار خراب شكسته را میتوانستی بفروشی، امّا یك مدال «ام. سی» را نه.
میتوانستی یك سازدهنی دست دوم را معامله كنی، امّا یك مدال «دی. سی. ام» بازار نداشت. میتوانستی مچ پیچهای نظامیات را بفروشی، امّا برای مدال ستارهنشان 1914 خریداری پیدا نمیكردی.
در نتیجه قیمت بازار شجاعت معلوم نبود.
برگردان: م.سجودی