این نوجوان ترس را از دلم ربود

سروان نشسته بود پشت میز چوبی زهوار در رفته. نگاه تند و تیزش هول می انداخت توی دل آدم. آن قدر که در نگاه اول ممکن بود هر کسی دست و پایش را گم کند.سبیل های پرپشت و سیاهش لب بالایش را پوشانده بود. بازجویی حسن که تمام شد، سیگاری آتش زد. تکانی به هیکل چاق و سن
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اين نوجوان ترس را از دلم ربود

براساس خاطره اي از آزاده ي سرفراز اميرعلي محسنيان

 

سروان نشسته بود پشت ميز چوبي زهوار در رفته. نگاه تند و تيزش هول مي انداخت توي دل آدم. آن قدر که در نگاه اول ممکن بود هر کسي دست و پايش را گم کند.سبيل هاي پرپشت و سياهش لب بالايش را پوشانده بود. بازجويي حسن که تمام شد، سيگاري آتش زد. تکاني به هيکل چاق و سنگينش داد. با صندلي چرخيد طرف پنجره و زل زد به بيرون. پيراهن سبز رنگش چسب تنش بود. آن قدر که دکمه هايش مي خواست از جا کنده شود. بشقابي پر از پرتقال هاي ريز روي ميز بود. ظاهرش چنگي به دل نمي زد؛ اما براي ما که يک شبانه روز لب به آب و غذا نزده بوديم، اشتها آور بود.

سرباز حمود ايستاده بود کنار در و نگاه سرد و بي روحش را مي پاشيد روي ما. هفت – هشت نفر بيشتر نمانده بود که بازجويي تمام شود. پنکه ي سقفي لنگ مي زد و صداي تق و تق آن مي پيچيد توي اتاق. گروهبان کامل به طرف فايل فلزي رفت. پوشه اي بيرون آورد و روي ميز سروان گذاشت. کنار گوش حميد گفتم: «خيلي پيله ست. بازجويي مي کنه. مواظب باش براي خودت دردسر درست نکني.» حميد موهاي حنايي رنگش را از روي پيشاني اش کنار زد و گفت: «خاک و خل سر تا پامون رو پوشونده. کاش بعد از بازجويي بفرستن بريم حموم!»

- نفست از جاي گرم بلند مي شه! مثل اينکه اسيريم ها! حموم پيشکش...

صندلي سروان چرخيد. ته سيگار را توي جاسيگاري له کرد. نگاه خيره اش را انداخت روي صورت کشيده و سفيد حميد. هيکل ريزه ميزه اش را برانداز کرد و اشاره کرد که جلوتر برود. حميد قدم جلو گذاشت. سروان کمي با ورق هاي جلوي دستش ور رفت. حميد را که رو به رويش ديد، گفت: «اجلس» حميد نشست روي صندلي و زل زد به صورت گرد و تپل سروان. دو لايه غبغب چانه اش را پوشانده بود. صورت انعطاف پذير و گونه هاي برجسته و گوشت آلودش با کوچک ترين حرکت، بالا و پايين مي رفت. ورقه اي سفيد کشيد جلوي دستش و گفت: «باورم نمي شه، تو هم اسير هستي.»

- مگر من چي کم دارم؟

سروان از حاضر جوابي حميد جا خورد. گلو صاف کرد و گفت: «چند سالته؟»

- پانزده سال.

- مطمئني؟

- بله، مطمئنم.

- صورتت جوانتر از اين حرفانشون مي ده.

نگاهش را داد به من و گفت: «اين پسر راست مي گه؟»

- بله. همه مي دونند.

دوباره چشم در چشم حميد شد و گفت: «هر چي ازت مي پرسم، دقيق جواب بده. فهميدي ؟» گروهيان کامل فلاسک چاي را از روي فايل برداشت و استکاني لب پر گذاشت روي ميز نيمدار، جلو دست سروان و دوباره نشست سرجايش. سروان چاي را هورت کشيد و گفت: «اسمت چيه؟»

- حميد...

از کدام لشکر و دسته اي؟

- بسيجي ام، از تيپ محمد رسول الله (ص).

سروان دستش را ستون چانه اش کرد  به فکر فرو رفت. بعد از کمي مکث گفت:

«تو را به زور جبهه آوردند، مگر نه؟»

- به اراده ي خودم اومدم.

- دروغ مي گي.

من دروغ نمي گم. خودم خواستم بيام.

نگران شدم چيزي بگويد و سروان را عصبي کند. سروان سيگار ديگري آتش زد و گفت: «تو يک ذره بچه، براي چه به جنگ ما آمدي؟» حميد آرام و شمرده گفت: «شما به خاک ما تجاوز کرديد. شهرهاي ما رو ويران کرديد...» رنگ و روي سروان برگشت و گفت: «يعني عراق تجاوزگر بوده؟» بند دل پاره شد. کار حميد را تمام شده حس کردم.

حميد گفت: «بله. شما جنگ رو شروع کرديد. هواپيماهاي شما شهرهاي ما رو بمبارون کردند. زن و بچه هاي بي گناه رو کشتيد. ما به جبهه اومديم تا از شهرها و حيثيت کشورمان دفاع کنيم.»

سروان سيگار را با خشم توي زيرسيگاري خاموش کرد.

- نترسيدي کشته بشي؟

- اگر مي ترسيدم که نمي آدم. کشته شدن در اين راه براي ما افتخاره.

سروان ته مانده چاي را سر کشيد سيگاري بيرون آورد و شعله ي کبريت را انداخت به جان حميد. پک محکمي به سيگار زد و گرفت طرف حميد.

- نمي کشم.

سروان از روي صندلي بلند شد آمد طرف حميد زير لب غريدم: «خدا به خير کنه. خوب شد به اش سفارش کردم که مواظب حرف زدنش باشه.» سروان سيگار را به صورت حميد نزديک کرد. چند تک سرفه بدن حميد را لرزاند. قلبم مي خواست از جا کنده شود. فکر کردم مي خواهد آتش سيگار را به صورتش بچسباند. آرام گفتم:

«خدايا خودت رحم کن.»

سروان شنيد انگار. رو گرداند طرفم و گفت: «باهاش نسبتي داري؟» سرم را به علامت «نه» تکان دادم و ساکت نگاهش کردم. حميد با تکان هاي دست، دود سيگار را از صورتش  دور کرد و آن را از دست سروان گرفت. با اين که مي دانستم اهل اين حرف ها نيست، اما منتظر بودم که سيگار را به لب ببرد. سروان رو کرد به گروهبان. چيزي گفت و از اتاق بيرون رفت.

- چقدر مي ره بيرون.

صداي پرويز بود. برگشتم طرفش و گفتم: «بس که چايي مي خوره. لابد مي ره دستشويي.» گروهبان کامل از داخل بشقاب چند پرتقال برداشت. مثل نديد، بديدها يکي را با پوست چپاند توي دهانش. آب پرتقال راه افتاد روي چانه اش. آن را که قورت داد، با آب و تاب شروع کرد به تعريف از ميوه هاي به درد نخورشان، پرتقالي دست گرفت و رو به پرويز که مات شده بود به دهانش گفت: «هل موجد من هولا، في ايران؟» (آيا در ايران از اينها هست؟) پرويز سرش را تکان داد و رو به من گفت: «چي مي گه؟» حسين ايستاده بود پشت سر پرويز. حاضر جوابي حميد، جرئتش را زياد کرده بود. به تمسخر گفت: «لا ليس في ايران من هذا النوع ابدأ». (نه، در ايران ابداً از اين نوع نيست).

گروهبان خنديد.معلوم بود منظور حسين را نفهميده.دل من هم قرص شده بود و آرام تر از قبل بودم.نگاهمان به دست گروهبان بود.آخرين پرتقال را با پوست گذاشت توي دهانش.سروان وارد اتاق شد.گروهبان کامل دستپاچه بلند شد.به زحمت باقيمانده پرتقال را قورت داد.سروان که سر جايش نشست،او هم معطل نکرد،خزيد روي صندلي،سرباز حمود خشک و خاموش ايستاده بود سر جايش.شده بود آيينه ي دق،نگاه يکنواختش ،حرص آدم را در مي آورد.حميد از روي صندلي جم نخورد.سروان نگاه تندي به او انداخت و گفت:« به شما ياد ندادند که جلوي مقام بالاتر بلند شويد؟»

-نه جلوي دشمن تجاوز گر.

خون به صورت گرد و سفيد سروان هجوم آورد.عصبي مشت کوبيد روي ميز و صدايش را برد بالا.

-به من مي گي دشمن تجاوز گر:اما من يادت مي دم که بلند شوي.آمد طرف حميد.يکباره توي دلم خالي شد.انگار حميد هر چه مي شنيد از گوش ديگر بيرون مي کرد. سر نترسي داشت. يکي مي شنيد، دوتا جواب مي داد.

سروان گوشش را گرفت و او را از جا بلند کرد. بعد هم تا توانست آن را پيچاند.از درد عضلات صورتش منقبض شد. اما لب از لب باز نکرد.سروان دست بردار نبود. او را هل داد وسط اتاق و با لگد افتاد به جانش. منتظر ناله و التماس حميد بود. اين را از نگاه حريصش مي شد فهميد. کمي بعد دست از زدن کشيد و از گروهبان خواست تا او را ببرد بيرون. گروهبان بازوي حميد را گرفت و از جا بلند کرد. حميد موهاي حنايي و مجعدش را که به هم ريخته بود، مرتب کرد.گوشش مثل لبو شده بود.به نظر مي آمد درد دارد. از سر غيظ نگاهي انداخت به سروان و پا به پاي گروهبان بيرون رفت. سروان نشست پشت ميز و امضايي چپ اندر قيچي انداخت پاي پرونده حميد و آن رابست. کتک خوردن حميد باعث شد جرئتم بيشتر شود و دلهره اي که ابتدا خزيده بود توي جانم، از بين برود.نگاهم به ميز بود و فکرم پيش حميد که با صداي سروان به خود آمدم.

مهري حسيني

منبع:امتداد

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت