غيبتي در حضور
غيبتى در حضور
اگر چه غيبت، سلب نعمت ظهور و ديدار امام است كه در اثر بى توجهىها و غفلتهاى بشريت بوده است، اما از بعد ديگر يك كمال است چرا كه باعث احساس نياز مردم مىشود كه نامش انتظار است كه فايدههاى زيادى بر آن مترتب است .
اين جستار با اثبات وجود امام به فلسفه و يكى از مفاهيم غيبت مىپردازد كه همان نشناختن و اطاعت نكردن از وجود معصوم است. و اين معنا صبغه روشن تاريخ امامت است و غيبت، حاصل رفتارها و عملكرد بشريت بوده است و تغيير و اصلاح اين رفتارها مىتواند خود مهمترين عامل ظهور باشد.
حكمت و فلسفه خلقت، از دير باز، فكر بشر را به خود مشغول كرده است. تفكر و انديشهاى متين و قانع كننده در اين امر، مىتواند آرام بخش وجود انسان در درياى متلاطم اين دنياى مادى گردد. به همين دليل، پروردگار متعال، در كلاماش، از اين هدف سخن گفته است. مىفرمايد: «و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون» (1)؛ جن و انس را خلق نكردم، جز براى اين كه مرا پرستش و اطاعت كنند.
بنابراين، از نظر قرآن، هدف و غايت خلقت، بندگى پروردگار متعال است. در عالم هستى، هيچ رتبهاى بالاتر از آن نيست، ضرورت تحقق اين هدف، از دو جهت قابل تامل است:
جهت نخست آن كه اگر هدف خلقت انسان، بندگى و طاعت مبدا هستى است، آن بندگى و اطاعتى مقصود است كه به درجه كمال برسد و معيار و ميزان قرار گيرد و اطاعت و عبادت انسانهاى عادى خطاكار و آسيبپذير، نمىتواند مصداق اتم و اكمل اين هدف الهى باشد، و از آن جا كه اطاعت كامل، در گرو معرفت كامل است، لذا اين هدف، جز در وجود معصوم تحقق پيدا نمىكند. پس بدون وجود حجت الهى، هدف خلقت تامين نمىشود و عالم، بيهوده و عبث خواهد بود .
جهت دوم، امر هدايت ساير انسانها است. اگر قرار است كه انسان، معناى بندگى پروردگار را بفهمد و در آن مسير گام بردارد، چنين رشد و آگاهى حاصل نمىشود مگر با وجود نمونه كامل اين بندگى، نمونهاى كه آن طور كه سزاوار است، خداوند عالم را اطاعت كند و بندگى او را در لحظه لحظه حياتاش نشان دهد .
اين، از آن جهت است كه نحوه بندگى پروردگار متعال، اگر بخواهد مورد قبول ذات مقدساش قرار گيرد، بايد از ناحيه خودش ارائه گردد. در واقع، انسانها، به حال خود رها نشدهاند كه هر طور بخواهند او را بندگى كنند، بلكه در اين باره، هم هدف روشن و تعيين شده است و هم راه رسيدن به آن هدف. راهى كه برگزيدگان الهى در حيات خود نشان دادند و ديگران بايد دليل بندگى حق را، از اين نمونههاى كامل بياموزند.
در حقيقت، راه رسيدن بشر به اين مرتبه عالى، در نگاه و اقتداى به آن عبادت كامل است، به گونهاى كه اگر كتابهاى آسمانى، به تنهايى، متولى نشان دادن اين راه مىشدند، كافى نبود، بلكه حقيقت آن مفاهيم، بايد در وجودى شكل مىگرفت و باز مىشد و معنا مىيافت؛ يعنى، اگر نزديكى به پروردگار متعال و بندگى او، در مفاهيمى مانند ايمان، توكل، صبر و زهد، ايثار ...، مطرح شده است، لازم است كه اين مفاهيم، در وجود انسانى در صحنه عمل نشان داده شود تا بشريت واقعيت آن را درك، و به او اقتدا كند. اين بستر، هيچ جايى جز وجود معصوم نبوده است. بنابراين، ضرورت وجود امام در عالم هستى براى هدايت انسانها است و بدون وجود چنين تحقق عملى، بندگى خدا در عالم بى معنا خواهد بود .
بايد در هر عصرى، غايت خلقت، آن مصطفى و مجتباى الهى، حضور داشته باشد تا با حياتاش، اطاعت خدا معنا يابد و ديگران به واسطه او، راه بندگى را بياموزند. ضرورت معرفت امام نيز دقيقا به همين مساله باز مىگردد: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية (2)؛ هر كس بميرد و امام زماناش را نشناسد، به مرگ جاهلى مرده است.»
يعنى، امام، راه عملى پيموده شده بندگى خدا است: «انتم الصراط الاقوم»(3)، لذا شناخت او، شناخت راه است و نشناختن او، مساوى با ماندن در جاهليت، يعنى فضاى ره گم كردگان .
به همين جهت است كه اگر آن حجت الهى، روى زمين نباشد، وجود هيچ انسان ديگرى معنا نخواهد داشت. در آن صورت، عالم، به كلاس بدون مربى و معلمى مىماند كه شاگردى در آن، بى مفهوم است. در واقع، مادامى كه شاگرد بودن را بپذيريم، ضرورت وجود مربى، همچنان باقى است، مگر آن كه شاگردى خويش را فراموش كنيم يا از اساس انكار كنيم! (ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى [علق/ 6 - 7] اما واقعيت، اين است كه حتى اگر انسان به خيال استغنا نيز جايگاه خويش را فراموش كند، اين، به مفهوم عدم نياز او به مربى و مذكر نخودهد بود. انسان، از آن جهت كه انسان است و داراى هواى نفس، نيازمند تربيت و تذكر دائمى است و از همين جهت، نيازمند شاگردى مكتب وحى است، چه در عصر اوليه زيست كند و چه در عصر علم و فن آورى. رشد عقلى و افزايش آگاهىهاى او، نه تنها او را از اين امر بىنياز نمىكند، بلكه ضرورت استمرار مربى و مذكرى الهى را براى او به اثبات مىرساند، ضرورتى كه حيات همه عالم به وجود او است: «لولا الحجة لساخت الارض باهلها» (4) اگر حجت در روى زمين نباشد، زمين اهلش را فرو خواهد برد. (5)
بنابراين، تنها، در پرتو وجود امام و بندگى كامل او نسبت به پروردگار متعال است كه لطف و فيض الهى بر عالم هستى نازل مىشود. در واقع، بالاترين و افضل فيوضات الهى، فيض هدايت است كه به بركت وجود امام، يعنى آن تجسم اطاعت كامل، نمود مىيابد و انسانها به واسطه او هدايت مىشوند. اين، مهمترين معنا براى واسطه فيض بودن امام است .
بنابراين، امام، چه ظاهر باشد، چه غايب، چه چشمها او را بشناسند و چه نشناسند، او، معنابخش عالم هستى و بندگى خدا، بلكه قوام خانه دنيا است.
اما گاه از خود مىپرسيم: «اگر حقيقت عالم وجود، به او معنا مىيابد و او است كه وجودش نشان دهنده راه است، پس چرا اكنون غايب است؟ فلسفه غيبت چيست؟ و چه شد كه بشريت به غيبت مبتلا گشت؟»
قطعا، غيبت، به معناى عدم وجود امام نيست، بلكه غيبت، تنها، عدم ظهور است و نه عدم حضور . چون حضور دارد، پس همه وظايفى را كه به حكم امامت مىبايست نسبت به بشريت انجام دهد، انجام خواهد داد؛ چون حضور دارد، معنابخش عالم هستى است؛ چون حضور دارد، نگران امت خويش است؛ چون حضور دارد، باب هدايت ره گم كردگان است و در رفع مشكلات امت مىكوشد، هر چند آنها خود اين مطلب را در نيابند و ولىنعمت خود را نشناسند، اما نشناختن حقيقت مطلب را تغيير نمىدهد. در واقع امامت مجموعه رفتارهايى است كه وقتى در وجودى شكل گرفته و تجلى يافته است او را امام مىناميم، همان طور كه «مادرى» يك اسم نيست، يك منصب نيست، مجموعه رفتارهايى سرشار از لطف و عطوفت و تربيت است كه در هر كس باشد او را مادر مىناميم، لذا امام نمىتواند امام باشد و نگران بشرين نباشد، نمىتواند امام باشد و هدايت نكند، نمىتواند امام باشد و رفع مشكلات نكند و ...
به همين دليل است كه در زيارات امام را به عنوان چشم خدا در ميان خلقش خطاب مىكنيم: «السلام عليك يا عين الله فى خلقه» (6)
على (عليهالسلام) در خطابش به يكى از ياران مىفرمايد: اى رميله، هيچ مؤمنى در شرق و غرب زمين از ما غايب نيست. (7)
خورشيد، چون حقيقتش، نورافشانى است، حتى اگر در پس ابرها هم باشد، عالم را با نورش و گرمايش بهرهمند مىكند، به طورى كه روز ابرى، هرگز، مانند شب تاريك نيست، گرچه با روز آفتابى نيز متفاوت است. درست به همين دليل است كه وقتى راوى از امام صادق (عليهالسلام) سؤال مىكند:
«كيف ينتفع الناس بالحجة الغائب المستور؟» قال: «كما ينتفعون بالشمس اذا سترها السحاب» (8) ؛ «چگونه مردم از حجت غايب و پنهان بهره مىبرند؟» فرمود: همانگونه كه از خورشيد، چون در پس ابرها قرار مىگيرد، بهرهمند مىشوند.»
همان طور كه اثر وجودى خورشيد در پس ابر، براى هيچ كس قابل انكار نيست، اثر وجودى امام در عالم آفرينش و براى تك تك انسانها، قابل انكار نيست، هر چند كه شايد صاحبان معرفت، اين اثر را بيشتر درك كنند .
بنابراين، وقتى از فلسفه غيبت سؤال مىكنيم، منظورمان اين نيست كه «چرا آن غايت هستى نيست؟» بلكه مىخواهيم بدانيم كه اين حضور بى ظهور، چرا اتفاق افتاد .
غيبت، امرى است كه ريشهها و زمينههاى آن را بايد قبل از وقوعش، در رفتار انسانها يافت. اگر با تدبر و تحقق اين جست و جو انجام پذيرد، ما را به حقيقت غيبت رهنمون خواهد ساخت .
واقعيت، اين است كه غيبت، يك امر دفعى و ناگهانى نبوده است، بلكه مفهومى از غيبت، به طور تدريجى، در طول تاريخ جريان داشته است و سرانجام، در يك نقطه از تاريخ، نمود فيزيكى و عملى يافته است .
مسئله نشناختن و اطاعت نكردن از وجود معصوم، مىتواند مفهوم ديگرى از غيبت باشد. آن اندازهاى كه پيامبر و ائمه (عليهمالسلام) در طول تاريخ شناخته نشدند، مىتوانيم بگوييم، در واقع، از ديد مردم غايب بودند. اين مفهوم از غيبت، بر تمام تاريخ امامت، سايه افكنده است، بلكه نشانههاى آن را در زمان خود پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) مىتوانيم بيابيم .
آن جا كه پيامبر مصلحت اسلام را در صلح حديبيه ديد و عزم را بر صلح با مشركان محكم كرد، آنان كه جنگ، خوى هميشگىشان بود و تفاخر عرب سراسر وجودشان را پر كرده بود، به مخالفت برخاستند و گفتند: «ما، طالب جنگيم و خوارى صلح را نمىپذيريم.!» قرآن، از آن صلح، به «فتح آشكار» تعبير كرده است: «انا فتحنا لك فتحا مبينا.»
آن جا كه پيامبر، در آخرين روزهاى حياتش، فرمان حضور در لشكر اسامه را به مسلمانان داد و بارها و بارها فرمود: «لعن الله من تخلف عن جيش اسامة»، آنان كه فرمان پيامبر را فرمان خدا نمىدانستند و دلهاشان به مسئله خلافت بعد از رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلم) مىانديشيد، بهانه آوردند كه چگونه يك جوان را به فرماندهى خويش بپذيريم؟!» و آن زمان كه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) در بستر بيمارى فرمود: «قلم و دواتى بياوريد تا برايتان چيزى بنويسم كه گمراه نشويد.»، ندا در دادند: «حسبنا كتاب الله»!
در اين رفتارها كه مىانديشيم، در مىيابيم كه گويا پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) در جامعه آن روز، غايب بوده است، غيبتى كه آخرين نمود واقعى آن، در ماجراى سقيفه تجلى كرد، آن جايى كه از همه چيز سخن مىرود جز آن چه پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) گفته و وصيت كرده بود!
رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلم) كه مسئوليت حفظ و بقاى دين بعد از خود را نيز بر عهده داشت، در آخرين سال حيات خود، در حجةالوداع، بار ديگر با نداى «من كنت مولاه فهذا علي مولاه ...» در ميان جمع كثيرى از مسلمانان، اين امر عظيم را به انجام رسانيد و با ايشان اتمام حجت كرد، اما عملكرد آنان در فاصله كمى بعد از وفات پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) نشان داد كه گويى اصلا غدير نبوده است، پيامبر را در آن صحنه نديدهاند و كلامش را نشنيدهاند!
آرى، پيامبر متصل به وحى و تعيين شده از جانب خدا، غايب است و آن چه براى بسيارى ظهور دارد، حاكمى است كه از پيش خود راى و نظرى دارد و ديگران نيز در كنار او راى و نظرىاند!
به گزاف نگفتهايم، اگر بگوييم؛ جامعه آن روز، پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم) را آنگونه كه بايد، نشناخت، چون نشناخت، اطاعت نكرد و چون اطاعت نكرد، سودى نبرد .
بعد از وفات پيامبر (صلىاللهعليهوآلهوسلم)، آن روز كه على (عليهالسلام) به همراه زهرا (عليهاالسلام) به در خانه مهاجران و انصار رفت و از آنان براى يارى خود و دفاع از حق امامت دعوت كرد، كسى نداى او را اجابت نكرد ... تا آن جايى كه امامى كه براى ساختن جامعه بشرى آمده بود، بيست و پنج سال در اطراف مدينه، نخل خرما كاشت و قنات حفر كرد! گويا، جامعه آن روز، انسانى براى ساخته شدن ندارد و با امام خود معامله غايب را مىكند!
آنگاه كه مردم، خود، از ظلم و تبعيض خلفا به ستوه آمدند و به در خانه امام ريختند و با او بيعت كردند، همانان، چون امام، حكومت و ولايتى را كه ايشان انتظار داشتند، به صاحبان امتيازات اعطا نكرد، بر وى شمشير كشيدند و جهل را به راه انداختند، و چون در جنگ با معاويه، قرآنها بر سر نيزه شد، نصيحتهاى آن قرآن مجسم، در گوشهاى سنگينشان اثر نكرد و گفتند: «اى على! يا بگو مالك اشتر باز گردد و يا با تو خواهيم جنگيد.» !
آرى، امام (عليهالسلام) در صفين، از جمعى از لشكريان خود، شكست خورد كه اساسا تفاوتى با لشكريان معاويه نداشند! آنان، بعد از نتيجه حكميت، اهداف شيطانى خود را با زمزمههاى قرآنى آميختند و در برابر امام خويش، نهروان را به راه انداختند .
امام، بعد از پيروزى بر نهروانيان، آنان را به جنگ با معاويه طلبيد، بهانه آوردند و تخلف كردند تا آن جا كه امام (عليهالسلام) فرمود:
لوددت اني لم اركم و لم اعرفكم (9)؛ اى كاش شما را نديده بودم و نمىشناختم! بارالها! مرا از اينان بگير و بدان را برايشان بگمار و آنان را از من بگير و قهر از آنان را به من عنايت كن. (10)
در عصر امام مجتبى (عليهالسلام) نيز همين سپاهيان، لشكر امام بودند كه به راحتى، با پول معاويه، تطميع مىشدند و امام را تنها مىگذاشتند ... آن چنان كه امام، تنها راه افشاى چهره دروغين معاويه را در صلح با او ديد، گرچه حتى بسيارى از نزديكان امام، اين پيروزى بزرگ را درك نكردند و با ايشان، به اين تعبير سخن گفتند: «السلام عليك يا مذل المؤمنين»!
چون زمان به عصر امام حسين (عليهالسلام) رسيد، در حالى كه پاى حتى يك نفر از لشكريان شام به كربلا نرسيده بود، امام مسلمانان، در مقابل همانانى قرار گرفت كه براى وى نامه فرستاده بودند و از او دعوت كرده بودند ...
امام سجاد (عليهالسلام) نيز بالاترين معارف و مفاهيم دين را در قالب دعا بيان مىكرد؛ چرا كه جامعه، بسترى براى شنيدن اين معارف نبود .
زمان امام باقر و امام صادق (عليهماالسلام) گرچه زمينه را براى بهرهگيرى علمى از اين دو بزرگوار بسيار مساعد مىبينيم، اما بسيارى از انبوه حاضران در مجلس امام، كسانى هستند كه هم به جلسات مالك بن انس مىروند و هم نزد امام صادق (عليهالسلام) مىآيند و تفاوتى هم ميان اين دو حس نمىكنند! همانان كه خود، قطرهاى از درياى علم امام را بر گرفتند، در مقابل او مكتب ساختند!
امام رضا (عليهالسلام) در شهر نيشابور، همه حقيقت دين را در يك جمله بيان فرمودند . گفتند: «كلمة لااله الاالله حصني فمن دخل حصني امن من عذابي بشرطها و شروطها و انا من شروطها.»
در اين مقارنه زيبا و پر معناى توحيد و ولايت، غربت و غيبت امامت در جامعه آن روز را متذكر شدند، به طورى كه اگر مردم عالم، همين يك كلام را مىفهميدند و عمل مىكردند، هدايت مىشدند .
از زمان امام جواد (عليهالسلام) تا زمان امام حسن عسكرى (عليهالسلام) اين نشناختن و عدم توجه و بهرهگيرى، بيش از هر زمان ديگرى، مشهود است. همين كه تاريخ، خالى از بسيارى از رفتارها و عملكردهاى اين بزرگواران است، خود، شاهد اين مدعا است كه جامعهاى كه مىبايست به رفتار و حركات امام و هادى خود توجه مىكرد، الگو مىگرفت و نقل كرد، نگاهش به سمت امام نبوده است و با او معامله يك غايب را كرده است!
با كمى تدبر در اين نمونهها، در مىيابيم كه مردم، تا در كنار ائمه بودند، معناى نياز به امام را درك نمىكردند، گرچه هرگاه به مشكلى جدى بر مىخوردند، از خلفا گرفته تا مردم عادى، به ائمه (عليهمالسلام) رجوع مىكردند، اما اين رجوع، هميشگى و داراى پشتوانه معرفتى نبود؛ چرا كه هيچ وقت به امام، به عنوان تنها راه هدايت و نجات، نمىنگريستند.(همچون بسيارى از انسانهاى امروز)
اين، همان است كه حضرت امير (عليهالسلام) در روايتى مىفرمايد:
«اللهم ... انك لا تخلى ارضك من حجة لك على خلقك ظاهر ليس بالمطاع او خائف مغمور ... (11)
بارالها! تو، زمينت را از حجت بر خلقت، خالى نمىگذارى. او، يا ظاهر و آشكار است، ولى مطاع مردم نيست و يا خائف و ناشناخته است .
بنابراين، غيبت، در مفهوم نشناختن امام، صبغه روشن تاريخ امامت است. به همين دليل، آنگاه كه جوامع بشرى، از امام روى گرداندند و نخواستند اطاعت كنند تا بهره ببرند، اراده الهى، بر اين تعلق گرفت كه اين بار، روى امام از جامعه پنهان داشته شود تا بشريت محتاج و نيازمند به امام، اين نياز را درك كند: «اذا غضب الله تبارك و تعالى على خلقه نهانا عن جوارهم (12)؛ وقتى خداوند متعال، بر خلقش غضب كند، (اهل بيت) را از جوار آنان دور مىكند.»
پس غيبت، حاصل رفتارها و عملكرد بشريت بوده است و تغيير و اصلاح اين رفتارها، مىتواند خود، مهمترين عامل ظهور باشد .
به عبارت ديگر، ظهور، با تغيير و دگرگونى فكرى و عملى ما صورت مىگيرد؛ چرا كه «ان الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم»(13)؛ خداوند، سرنوشت هيچ قومى را تغيير نمىدهد مگر اين كه خود را تغيير دهند .
نكتهاى كه نبايد فراموش كنيم، اين است كه گرچه غيبت، سلب نعمت ظهور و ديدار امام است و در واقع، اثر بى توجهىها و غفلتهاى بشريت بوده است، اما از بعد ديگر، مقدمه يك كمال است؛ چرا كه غيبت، مىتواند مقدمه يك احساس نياز در مردم باشد.
بهتر است براى روشن شدن مطلب مثالى بزنيم. انسانى را در نظر بگيريد كه در خانه خود، آب روانى را در اختيار دارد، به طورى كه هر زمانى كه بخواهد مىتواند از آن آب بهرهمند گردد، اما او، مادامى كه در كنار آب بوده است، قدر آن را ندانسته و استفاده لازم را از آن نكرده است، اما همين انسان، چون آب قطع گردد، احساسى در او زنده مىشود. آن احساس، نياز به آب است. اين احساس به صورت يك امر جدى و واقعى، در درونش ظهور مىكند، به طورى كه اگر محروميت ادامه يابد، فشار تشنگى و ... او را وامىدارد كه به حركتى بينديشد و براى دستيابى به آب، تلاش كند و از همه ابزارهاى ممكن، براى رسيدن به آب كمك مىگيرد و ديگران را به يارى مىطلبد، حتى جان خويش را به خطر مىافكند تا شايد جرعه آبى براى رفع تشنگى بيابد .
در تحمل اين رنجها و سختىها، به باور ديگرى، درباره آب دست مىيابد. در اثناى كار كه با مشكلات دست و پنجه نرم مىكند و نمناكى زمين، به واسطه نزديكى به آب را حس مىكند، قشنگىاش بيشتر مىشود و شوق رسيدن به آب، همه وجودش را در برمىگيرد .
حال انسان عصر غيبت نيز چنين است. وجود امام، آب حياتى بود كه تاريخ گذشته، آن طور كه شايسته بود، نسبت به آن احساس عطش نكرد و از آن بهره نبرد. جامعه بشرى، بايد مىفهميد كه قرآن بايد در كنار ولى خدا باشد و آن چه مىتوانست به بشريت در درك اين معنا كمك كند، نفس مسئله غيبتبود.
غيبت، عامل يك تلاش ويژه در فهم دين مىگردد، نه اين كه حاصل اين تلاش، مىتواند جايگزين ظهور امام باشد، اما مىتواند باعث گردد كه در يك محدودهاى، مردم، به طور جدى، به دين بينديشند، و براى دستيابى به آن، تلاش كنند و با واقعيتها روبهرو شوند تا در نهايت، به نقطهاى نزديك شويم كه عدهاى، امام را درك كنند و بخواهند كه از او اطاعت كنند. لذا شك نداريم كه اگر امروز، ظهور امام تحقق يابد، سؤالات بسيارى از مردم، ديگر از سنخ سؤالاتى كه در آن عصر از حضرت امير (عليهالسلام) پرسيدند، نخواهد بود. (14)
بنابراين، غيبت، مىتواند احساس نيازى را در بشر زنده كند كه اگر واقعى باشد، همان مفهوم انتظار است. انتظار، هيچ چيزى جز احساس يك عطش و حركت براى رفع آن نيست. هر چه قدر كه جوامع بشرى، پيچيدهتر مىشوند، اين نياز و عطش، خود را بيشتر نشان مىدهند .
در واقع، انتظار، مرحلهاى از كمال بشر است كه مقدمهاش، نياز، واقعيتش، تلاش و حركت براى دستيابى به راه هدايت و اطاعت آن است. به همين دليل است كه انتظار را «افضل العبادة» (15) ناميدهاند .
امام صادق (عليهالسلام) مىفرمايد:
من مات منكم و هو منتظر لهذا الامر كمن هو مع القائم في فسطاطه؛ لا، بل كمن قارع معه بسيفه؛ لا، والله! الا كمن استشهد مع رسول الله (صلىاللهعليهوآلهوسلم) (16) ؛ هر كس از شما بميرد، در حالى كه منتظر امر ظهور باشد، مانند كسى است كه با حضرت قائم (عليهالسلام) در خيمه ايشان بوده است؛ نه، بلكه، مانند كسى است كه همراه با حضرت شمشير بزند؛ نه، به خدا قسم! نيست مگر مانند كسى كه همراه رسول خدا (صلىاللهعليهوآلهوسلم) شهيد شده است .
در همين باره مىتوانيم بگوييم كه منتظر واقعى و مشتاق ظهور، كسى است كه از يك طرف، بيشتر به دنبال فهم دين و شناخت آن است و از طرف ديگر، پيوندى گسستناپذير با اهداف و آرمانهاى امام موعود خود دارد، به طورى كه در راه آن اهداف، گام برمىدارد و جهتگيرىها و گرايشهايش در چهارچوب آن اهداف شكل مىگيرد. جامعه منتظر، اگر انتظارى راستين و صادقانه داشته باشد، دست كم، در حوزه خود، سعى در رفع مشكلات و ناسامانىهاى مردم مىكند و خواستهها و آرمانهاى امام موعود را در محيط خود تحقق مىبخشد. بنابراين، انتظار راستين فرج، خود، فرج و گشايشى است در فهم دين، از يك طرف، و در اصلاح كار جامعه و مردم، از طرف ديگر، و اين است معناى حديث: «انتظار الفرج من الفرج.» (17)
انتظار، خود، فرج و گشايش نيست، اما اگر حقيقى باشد، بخشى از فرج خواهد بود؛ چرا كه معنايش اين است كه كسانى، در جهت فهم دين گام بردارند و به آن عمل كنند و جامعه را به آن سمت سوق دهند، و در نهايت، به آن درجهاى برسند كه بخواهند امام را اطاعت كنند، همان چيزى كه در زمان ظهور ائمه در گذشته بسيار كم بود .
امرى كه در كنار همه اين تلاشها و حركتها، نقش اساسى دارد، مسئله دعا در حق ظهور است. روشن است كه دعا، نبايد لقلقه زبان باشد؛ چرا كه دعاى فرج، بدون حركت و تلاش، به مصداق «الداعي بلا عمل كالرامي بلاوتر» (18) سودى نخواهد داشت .
انتظار، هيچ چيزى جز نشان دادن احساس نياز نيست و اين نشان دادن، راههاى متفاوتى دارد كه حركت و كوشش براى شناخت دين و عمل به آن، يكى از نمودهاى آن است و نمود ديگر، دعا و تفرج براى فرج است. فرمودند:
«اكثروا الدعا بتعجيل الفرج؛ فان ذالك فرجكم (19)؛ براى تعجيل فرج زياد دعا كنيد؛ زيرا، همين، فرج شما است.»
بنابراين، هرگاه مردم، احساس نياز كنند و اين نياز را در عمل نشان دهند، وعده الهى تحقق خواهد يافت. در آن زمان، بزرگترين بهرهاى كه مردم منتظر از امام غايب مىبرند، آن است كه ذكرش و يادش، آنان را رشد مىدهد و تفكر و آگاهى آنان را ارتقا مىبخشد .
در واقع، ما در انتظار يك بذرى كه در آينده كاشته شود و درختى پديد آيد و ميوهاى به بار دهد، نيستيم، بلكه ما، انتظار ميوهاى رسيده را مىكشيم كه هر لحظه مىتواند در دستان ما باشد .
بنابراين، انتظار ظهور، دور از دسترس نيست . انتظار، در تمامى لحظهها است، لحظاتى كه در آن، اميدى نهفته است كه مىتواند مانع از گناه و عامل شوق به طاعت و بندگى خدا و مقاومت و پايدارى در مقابل ناملايمات باشد .
پىنوشتها:
1) ذاريات: 56 .
2) بحارالانوار، ج 23، ص 89 .
3) زيارت جامعه كبيره .
4) اصول كافى، ج 1، باب 4، ج 10 .
5) در بعضى روايات، دو حجت، از جانب خداوند، براى مردم ذكر شده است: حجت ظاهرى، يعنى انبيا و رسل و ائمه (عليهمالسلام)، و حجت باطنى يعنى عقل (تحف العقول، ص 285، امام موسى بن جعفر (عليهالسلام).) از اين جهت، كسانى با الهام از مضامين چنين احاديثى، «حجت» ، را در حديث بالا، به «عقل» معنا كردهاند، در حالى كه حتى اگر در صدد جمع احاديث باشيم، لازم است حجت را در مفهوم كلى آن، يعنى ظاهرى و باطنى، هر دو، تفسير كنيم؛ چرا كه در حديث، هيچ قرينهاى، جهت تخصيص دادن «حجت» به «حجت باطنى» يعنى - عقل - وجود ندارد و در صورتى كه كلى معنا كنيم، ضرورت وجود حجت ظاهر ظاهر (امام) همچنان باقى است. به علاوه، احاديث ديگرى وجود دارد كه ما را در تفسير «حجت» به «امام»، مطمئن مىسازد كه به نمونههايى از آن اشاره مىكنيم .
نياز عقل به وحى و حجت ظاهرى، خود، مطلب جداگانهاى است كه در جاى خود قابل اثبات است.
1- قال الصادق (عليهالسلام): «والله! ما ترك الله الارض منذ قبض آدم الا فيها امام يهتدي به الى الله عزوجل و هو حجةالله عزوجل على العباد.» «بحارالانوار، ج 23، ص 23، ح 27 .»
2 - قال الصادق (عليهالسلام): «لو لم يبق في الارض الا رجلين لكان احدهما الحجة.» «بحار، ج 23، ح 24 .»
6) بحارالانوار، ج 102، ص 215 .
7) بصائر الدرجات، باب 16، ح 1 .
8) بحارالانوار، ج 52، ص 92 .
9) نهجالبلاغه، خ 27 .
10) نهجالبلاغه، خ 25 .
11) اصول كافى، كتاب الحجة، باب النادر في حال الغيبة، ح 3 .
12) اصول كافى، كتاب الحجة، باب في الغيبة، ح 31 (امام باقر عليهالسلام.)
13) رعد: 11 .
14) زمانى كه حضرت امير (عليهالسلام) بر منبر فرمود «سلوني قبل ان تفقدونى» ، شخصى برخاست و پرسيد: «در سر و روى من، چند مو وجود دارد؟»
15) منتخب الاثر، فصل 10، باب 2، ح 16 .
16) بحارالانوار، ج 52، ص 126، ح 18 .
17) بحارالانوار، ج 52، ص 130 .
18) دعا كننده، بدون حركت و عمل، مانند كمال بدون زه است. بحارالانوار، ج 93، ص 312 .
19) كمال الدين، باب 45، ح 4 .
منبع:
مجله انتظار، ش 6، نيكو ديالمه .