ناگه زسوی خانه یکی ایزدی سروش
تا بر شد از نيام فلق برق خنجرش
برچيد شب ز دشت و دمن، تيغ چادرش
آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار
تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
چهارشنبه 1387/04/26
ناگه زسوي خانه يکي ايزدي سروش...
بر تارك ستيغ بر آمد شعاع صبح |
چونان پر خروس ز سيمينه مغفرش |
موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان |
پاشيد بر كران افق زرّ احمرش |
جيب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد |
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش |
نقّاش صنع از قلم زرنگار ريخت |
شنگرف سوده در خط ديباج اخضرش |
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذير |
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش |
پيك نسيم سر خوش و دلكش وزيد و داشت |
داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش |
آهسته پر كشيد به آغوش شاخسار |
تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش |
وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسهاى |
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش |
خورشيد كم كم از افق دشتهاى دور |
بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش |
پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومهاى |
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش |
بر زد علم به پهنه گسترده زمين |
تسليم شد كران به كران در برابرش |
تا بسترد ز روى زمين زنگ تيرگى |
صد آبشار نور فرو ريخت بر سرش |
تا چهر باختر برهد از ظلام شب |
قنديل آفتاب بر آمد ز خاورش |
ظلمت زدوده گشت ز سيماى روشنش |
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش |
آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه ديد |
انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش |
بيدار گشت مكّه، ديارى كه سالها |
بد خفته و نبود به سر ذوق ديگرش |
بگشوده گشت پنجرهها يك بيك بصبح |
تا نور آفتاب بتابد به منظرش |
خلقى برون شد از در هر آشيانهاى |
هر كس به كار سازى رزق مقدّرش |
آن يك به كوى آمد و آن يك به كارگاه |
آن يك به ذوق آمد و آن يك به متجرش |
جمعى روان شدند سوى كعبه كز نياز |
بوسند خاك پايگه آسمان فرش |
بد كعبه در ميانه آن شهر يادگار |
از دوره خليل و سماعيل و هاجرش |
با چار ركن مهم استاده سرفراز |
حصنى كه هست قائمه هفت كشورش |
گوئى به انتظار كسى بود آن سراى |
تا آيد و چو جان بنشاند به مصدرش |
ناگه در آن حريم مهين بانوئى كريم |
پيدا شد و كرامت پيدا ز منظرش |
او بانوئى ز جمله نكويان دهر بود |
ناديده چشم عالم از آن نكوترش |
حجب و وقار بود بر اندام زينتش |
قدس و عفاف بود به رخسار زيورش |
اندر قريش پاك زنى بود مردوار |
بو طالب بزرگ پسنديده شوهرش |
از خاندان هاشم و زدوده خليل |
زيبنده بانوئى و برازنده همسرش |
مىخواست كردگار كزين خاندان پاك |
نخلى بر آورد شرف و مردمى برش |
مىخواست كردگار كزين زوج مهر زاد |
طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش |
مىخواست كردگار كزين دودمان پاك |
مردى بپاى دارد چون كوه پيكرش |
مىخواست كردگار فرازنده مهترى |
كزان به روزگار نجويند بهترش |
مىخواست كردگار كه ميراث عدل و داد |
بخشد به داده خواهترين دادگسترش |
مىخواست كردگار ز دامان فاطمه |
زوجى براى فاطمه بانوى محشرش |
مىخواست كردگار يكى بحر گسترد |
تا موج خيزد از دل در خون شناورش |
مىخواست كردگار بر آرد برادرى |
آب آور برادر و غمخوار خواهرش |
مىخواست كردگار يكى خواهر آورد |
تا بر كشد به دوش لواى برادرش |
مىخواست كردگار كه در دشت كربلا |
گلبوتهها ببيند و گلهاى پر پرش |
مىخواست كردگار يكى طرفه قهرمان |
تا جاودانه باشد يار پيمبرش |
بازو چو بر گشايد بر بازوى ستم |
بازوى او گشايد با روى چنبرش |
اندر مصاف كفر چو شمشير بركشد |
بنيان كفر بر كند و عمر و عنترش |
و اندر بر جماعت مسكين و دردمند |
سيلاب اشك بارد از ديده ترش |
گاهى يتيم را بنوازد چونان پدر |
گاهى صغير را به عطوفت چو مادرش |
زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست |
كاين طرفه را بنام بخوانند حيدرش |
طفلى چنان كه قافيه سازان روزگار |
واماندهاند در بر طبع سخنورش |
طفلى چنانكه ديده بينندگان نديد |
مانند او به عرصه محراب و منبرش |
طفلى چنانكه رايت اسلام از او بلند |
كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش |
توفنده همچو رعد به پيكار دشمنان |
لرزنده همچو بيد به نزديك داورش |
دستيش بهر كوشش و هنگامه و نبرد |
دستى پى حمايت مظلوم و مضطرش |
دستيش بهر بخشش و انفاق و التيام |
و ز بهر انتقام برون دست ديگرش |
دستيش بهر چاره و درمان دردمند |
دست دگر به قبضه شمشير و خنجرش |
دستى به پايمردى از پافتادگان |
دستى به پاسدارى اسلام و دفترش |
دستيش بر پرستش و پيمان و پاس حق |
دستيش بر ستيزش بتخواه و بتگرش |
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق |
دستى پى نوازش و دستى به كيفرش |
دستى بسوى تيره گردنكشان دراز |
دستى بسوى ميثم و عمّار و بوذرش |
با اين دو دست و بازوى مردانه |
ديگر كراست نام يد اللّه فراخورش |
***
|
چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى |
آيد به پيشباز و بخواند به محضرش |
آن روز ميهمان خدا بود فاطمه |
يا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش |
او را وديعهاى ز خدا بود در مشيم |
مىخواست تا وديعه نهد در برابرش |
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت |
سوزنده از شراره آزرم پيكرش |
ناگه ز سوى خانه يكى ايزدى خروش |
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش |
پهلو شكافت خانه و شد معبرى پديد |
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش |
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگين شكاف |
آنسان كه هيچ ديده نيارست باورش |
بعد از سه روز باز پديد آمد آن شكاف |
چونان صدف ز سينه بر او درّگوهرش |
بنهاد گام فاطمه بيرون از آن سراى |
شادان ز ميزبانى دادار اكبرش |
اندر مطاف خانه بديدند جمله خلق |
طفلى چو ماهپاره در آغوش مادرش |
طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد |
ديگر چو او به دايره مرد پرورش |
طفلى چنانكه خامه صورتگر خيال |
آنسان كه نقش اوست نيارد مصوّرش |
خواهم مديح گفتن فرزند كعبه را |
باشد كه را مديح يد اللّه ميسرش |
آنرا كه زيب قامت او «هل اتى» بود |
آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش |
آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى |
ايزد ستوده است به قرآن مكرّرش |
آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان |
هستى عقيم بود ز پورى دلاورش |
آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد |
آتش نهاد در كف اعمى برادرش |
من چون مديح گويم آنرا كه در نبرد |
مردان روزگار بخواندند صفدرش |
من چون مديح گويم آنرا كه در نماز |
بخشود بر فقير نگين به آورش |
من چون مديح گويم آنرا كه مصطفى |
بگزيد بهر فاطمه شايسته دخترش |
من چون مديح گويم آن يكّه مرد را |
كز رزم بر نتافت عنان تك آورش |
من چون مديح گويم آنرا كه در غدير |
بنشاند كردگار بجاى پيمبرش |
گويندگان سرودهاند بسيار جامهها |
از من چنان نيايد ستودن ايدرش |
من اين سخن سرودم و شرمندهام ز خويش |
كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش |
باشد كه در شمار مرا توشه آورد |
يك ذره از غبار قدمهاى قنبرش |
گفتم من اين قصيده به معيار آنكه گفت |
صبح از حمايل سحر آهيخت خنجرش |
حميد سبزواري
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت