آن کن که سزاوار آنی
آن کن که سزاوار آنی
/مناجات خواجه عبدالله انصاری/
آن کن که سزاوار آنی
الهی چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو ، چه خوش بازاری است بازار عرفان در کار تو.
چه آتشین است نفس های ایشان در یاد تو. چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو. چه زیباست گفتگوی ایشان در نام و نشان تو.
با صنع تو هر مورچه رازی دارد با شوق تو هر سوخته سازی دارد
ای خالق ذوالجلال نومید مکن آن را که به درگهت نیازی دارد
الهی ای سزاوار ثنای خویش، ای شکرکننده عطای خویش، ای شیرین نماینده بلای خویش، بنده به ذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
الهی گرفتارآن دردم که داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی، من در تو چه دانم؟ تو دانی. تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی آنی، تو آنی که مصطفی (ص) گفت من ثنای تو را نتوانم شمرد و آن گونه که تو بر نفس خویش ثنا گفتی.
الهی چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود همه را فرا باد نهادم، ای یادگار جانها و یاد داشته دلها و یاد کرده زبانها، به فضل خود ما را یاد کن و به یاد لطیفی ما را شاد کن.
الهی جز از شناخت تو شادی نیست و جز از یافت تو زندگی نه، زنده بی تو چون مرده زندانی است و زنده به تو زنده جاودانی است.
الهی مران کسی را که خود خواندی، ظاهر مکن جرمی را که پوشیدی، کریما میان ما و تو داور تویی، آن کن که سزاوار آنی نه آن چنان که سزاوار ماست.
الهی اگر این آه از ما دعوی است تو سزای آنی، اگر لاف است به جای آنی، اگر صدق است وفای آنی. خدایا اگر دعوی است سخن راست است، اگر صدق است کار راست است، اگر دعوی است نه بیداد است.
الهی از سه چیز که دارم در یکی نگاه کن. اول بیخودی که جز تو را از دل نخاست، دوم تصدیقی که هرچه گفتم راست، سوم چون با ذکرم خاست دل و جان جز تو را نخواست.
الهی از دو دعوی به زینهارم و ازهر دو به فضل تو فریاد خواهم، از آنکه پندارم به خود چیزی دارم، یا پندارم که بر تو حقی دارم.
خداوندا از آنجا که بودیم برخاستیم لیکن به آنجا نرسیدیم که خواستیم.
الهی نزدیک نفس های دوستانی، حاضر دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی. در دورت می جویند و تو نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جان را جانی، نه این و نه آنی، جان را زندگانی می یابد تو آنی.
خدایا هر که نه کشته ای خودی مردار است و مغبون کسی است که نصیب او از دوستی گفتار است، او را که راه جان و دل به کار است او را با دوست چه کار است.
مناجات خواجه عبدالله انصاری
مطالب مرتبط :
بادا روزی که باز رهم از زحمت حوا و آدم
غلام آن معصیتم که مرا به عذر آرد