گاو بادان پرنده
یکی بود یکی نبود، کاو نادانی بود که در جنگل زندگی می کرد، روزی شب پره ای روی گوش گاو نشست و خودش و گاو بادان معرفی کرد، گاو که خیلی تعجب کرده بود تصمیم گرفت با گاو بادان بجنگه تا این که...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
يکشنبه 1397/03/20
روزی روزگاری گاوِ نادانِ شکمویی توی چمن زار لم داده بود و علفها را میلُمباند.
شبپرهی کوچکی بال زد و رفت توی گوشش و گفت: «گاوِ نادان؟!»
گاو دور و برش را نگاه کرد و ترسید. گفت: «کیه؟ کیه داره حرف میزنه؟»
شبپره گفت: «من گاوِ بادان هستم.»
گاو گفت: «هان؟ گاوِ بادان؟»
شبپره گفت: «گاو بادان یه جور گاویه که همهچی رو میدونه. مثل تو نادان نیست. فهمیدی؟»
گاو دستی به شاخهایش کشید و گفت: «هان؟ یه گاو که همهچی رو میدونه؟ پس کجایی؟ اگه گاوی خودت رو نشون بده شاخ بزنیم، ببینیم کی زورش بیش تره.»
شب پره توی گوشِ گاو پاهاش را انداخته بود روی هم و میخندید. گفت: «من یه گاو بادانِ نامرئی هستم. چون خیلی بادان بودم، تونستم نامرئی بشم.»
گاوبا دُمش کوبید روی شکمش و گفت: «یه گاو نامرئی؟ زورت هم زیاده؟»
شبپره گفت: «خیلی! از گاومیش هم بیشتره. از شتر گاو پلنگ هم بیش تر.»
گاو سمهایش را جمع کرد زیرِ شکمش و گفت: «چی میخوای؟»
شبپره گفت: «میخوام دُمت رو بزاری روی کولت و از این چمن زار بری. چون که خیلی علف میخوری. آن قدر شکمگندهای که همهی گلها رو میخوری. نمیگی پروانهها و زنبورها چی بخورن؟»
گاو گفت: «زورم زیاده. میخورم. زنبورها رو میخورم. پروانهها رو هم. شبپرهها رو هم.»
شب پره با پاهای نازکش به گوشِ گاو لگد زد و گفت: «پس بیا با هم بجنگیم. میندازمت بیرون از چمن زار نادان.»
گاو گفت: «بجنگ تا بجنگیم. کجایی بادان؟»
شب پره گفت: «جلوی اون درختِ چنار. بیا جلو!»
گاو دماغ بلندی کشید و دوید. شاخهایش را پایین آورد و محکم کوبید به درختِ چنار. شاخهاش توی تنهی چنار گیر کرد و همان جا ماند.
شبپره بیرون آمد و روی دماغش نشست. گفت: «دیدی گاوِ بادانی بودم؟ تا تو باشی قُلدُر بازی در نیاری.» و پر کشید و رفت.
مطالب مرتبط:
آن روزی کشته شدم که آن گاو سفید را کشتی
گاو حسن
دوگانگ (گاو دریایی)
کانال کودک و نوجوان تبیان
تظیم: شهرزاد فراهانی- نویسنده: سید نوید علیاکبر
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت