سگ مهربان
یکی بود یکی نبود. مزرعه دوستی، یک انبار کوچک بود پر از کاه.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
يکشنبه 1396/09/12 ساعت 11:10
سگ مهربان، با آرامش گفت: «خودت چی فکر میکنی؟» پیشی کوچولو گفت: «نمیدونم. شاید اونها ازت میترسن که اینقدر باهات دوست هستن؛ ولی من خیلی کوچیکم. اونها از من نمیترسن».
سگ مهربان، با لبخند گفت: «نه، پیشی کوچولو. من اگر میخواستم بداخلاق باشم و اونها رو اذیت کنم، نمیتونستم باهاشون دوست بشم. من اگر بدجنس بودم، الان تو هم نمیآمدی با من حرف بزنی؛ درسته؟»
پیشی کوچولو کمی فکر کرد و گفت: «درسته؛ چون مهربان بودی، اومدم».
سگ مهربان، به علفهای پشت سرش تکیه داد، نفس عمیقی کشید و گفت: «پس، همیشه، با همه مهربان باش و در کارها به آنها کمک کن تا همه دوستت داشته باشند. اینطوری، اگر تو هم روزی به کمک احتیاج پیدا کنی، دیگران با مهربانی به تو کمک میکنند”.
پیشی کوچولو، از اینکه فهمید چرا سگ مهربان، دوستان زیادی دارد، خوشحال شد. پس تصمیم گرفت مثل او، با همه اهالی مزرعه مهربان باشد.
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: www.shidshad.com
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت