موش موشی
توی یه دشت زیبا و سر سبز خانوادهای زندگی میکردن که به خانواده مموشیا معروف بودن …
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
چهارشنبه 1396/09/01 ساعت 13:55
یه بچه موش زرنگ وناقلا..ازبس شبا دیر میخوابید روزا تا لنگ ظهرخواب می موند ...
خواهر و برادرش صبح زود میرفتن توی دشت مشغول بازی و شادی اما موش موشی قصه ما توخواب ناز بود…
وقتی بیدار می شد همه مموشیا خسته بودن گشنه بودن و حال بازی کردن با موش موشی رو نداشتن.
موش موشی تنها یه روز رفت تا برای خودش یه خونه دیگه زندگی کنه ...
رفت و رفت و رفت تا رسید به خانوم جغده
گفت: خانوم جغده من موش موشی بیام پسر شما شم؟ من دوس ندارم شبا زود بخوابم ولی همه تو خونه ما زود می خوابن …
خانوم جغده که فهمیده بود موش موشی وقت نشناسه گفت: باشه پس امشبو بیا خونه ما ولی حق نداری تا صبح بخوابی …موش موشی خوشحال شد و زودی قبول کرد.
نصفی ازشب گذشته بود موش موشی گشنش شده بود آخه همیشه سرشب غذا می خورد.
گفت: خانوم جغده من غذا میخوام …
خانوم جغده گفت: ما تا نصف شب هیچی نمی خوریم آخه ما جغدیم…
موش موشی گفت: آخه من موشم سرشب غذا می خورم …
خانوم جغده گفت: ولی اگه می خوای با جغدا باشی باید تا نصف شب صبر کنی بعدشم باید تمام روز رو بخوابی…
موش موشی که فهمیده بود چه اشتباهی کرده زد زیره گریه و گفت: من میخوام برم پیش خانواده مموشیا…دلم براشون تنگ شده .
اگه برم خونمون قول میدم منم شبا زود بخوابم ...
خانوم جغده که دید موش موشی پشیمونه و دلتنگ پرید و موش موشی رو برد رسوند به خونه مموشیا...
همه که نگران موش موشی بودن بغلش کردن و بهش قول دادن همیشه باهاش بازی کنن …موش موشیم قول داد که مثه همه خونوادش شبا زود بخوابه تا روزا باهاشون تو دشت بازی و شادی کنه…
قصه ما به سر رسید موش موشی به خونش رسید .
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: سایت شیدشاد
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت