موش خپل روسیاه
یکی بود، یکی نبود. نزدیک یک مزرعهی گندم، چند تا موش زندگی میکردند. وقتی گندمها را درو کردند، جشن و شادی موشها شروع شد. حالا آنها میتوانستند با خیال راحت به مزرعه بروند و گندمهایی را که روی زمین ریخته بود، جمع کنند. این کار زحمت زیادی داشت و موشها حسابی خسته میشدند. اما جمع کردن غذا و بردن آنها به لانه، کاری بود که موشها آن را خیلی دوست داشتند. البته نه همهی موشها! در میان آنها، موش تنبلی بود که اصلاً به سراغ کار پر زحمت نمیرفت. او در سوراخ تاریک منتظر میماند تا موشها گندمها را بیاورند، بعد یواشکی میرفت و از گندمها بر میداشت و به لانهاش میبرد. موشهایی که کار میکردند و زحمت میکشیدند، متوجه شدند که هر روز گندمهایشان کم میشود. آنها نمیدانستند چه کسی این کار زشت را میکند. برای همین هم دور هم نشستند و فکر کردند و حرف زدند و تصمیم گرفتند این دزد بلا را پیدا کنند و او را حسابی تنبیه کنند.
یک روز، وقتی که موشها از کار برگشتند، موش تنبل کیسههای پر از گندم را دید. منتظر ماند تا موشها به خواب بروند و یواش یواش به سراغ کیسهها رفت. یکی از کیسههای گندم را برداشت و فوری دوید توی لانهاش. در کیسه را باز کرد و یک مشت گندم برداشت و در دهانش گذاشت. وای! چه تلخ و بدمزه بود. فوری از لانه بیرون دوید. موشها بیرون بودند و کنار کیسههای گندم ایستاده بودند. موش تنبل دست و بینی و صورتش سیاهسیاه شده بود! او یک کیسه زغال را دزدیده بود، نه یک کیسه گندم را! موش تنبل وقتی بقیهی موشها را دید خندید! وای! چه دندانهای سیاهی! از سر و صورت و دندانهای سیاه موش تنبل، همه به خنده افتادند. آنها تصمیم گرفته بودند که دزد گندمها را تنبیه کنند، اما آن روز، آنقدر خندیدند که یادشان رفت باید موش را تنبیه کنند.
اما موش تنبل حسابی تنبیه شده بود، او حالا یک موش روسیاه، دست سیاه، دندان سیاه بود و از همه خجالت میکشید!
دوست خردسالان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
************************************