اشکواره های حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام

مدح و مصائب حضرت عبدالله بن حسن علیهماالسلام
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

 اشکواره های حضرت عبدالله بن حسن علیه السلام

 بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان

مدح و مصائب حضرت عبدالله بن حسن علیهماالسلام

(1)

هرکه خواهد بخدا بندگی آغاز کند
باید عبداللَهی احساس خود ابراز کند
کیست این طفل که در کودکی اعجاز کند
قدرت فاطمی اش ب رده به بابا حَسَنش
کیست این طفل که تفسیر کند مردن را
سهل انگاشت به میدان عمل رفتن را
غیرت حیدری اش ریخت بهم دشمن را
یازده ساله ولی لایق رهبر شدنش
واژه ای نیست به مداحی این آزاده
چه مقامی است خدا داده به آقازاده
از کجا آمد و راهش به کجا افتاده
دامن پاک عمو بود از اول وطنش
بی زِرِه آمد و جان را زِرِه قرآن کرد
بی سپر آمد و دستش سپر جانان کرد
بی رجز آمد و ذکر عمویش طوفان کرد
بی کفن بود ولی خون تنش شد کفنش
از حرم آمدنش لرزه به لشگر انداخت
جان خود را سپر جان عمو جانش ساخت
ای بنازم به مقامش که چه جایی جان باخت
مثل شش ماهه شده شیو جان باختنش
بی درنگ آمد و بر پرچم دشمن پا زد
خوب در معرکه فریاد سرِ اعدا زد
بوسه بر روی عمو از طرف بابا زد
بوسه زد نیز بی رحم به کام و دهنش
چه پذیرایی نابی است در این مهمانی
خنجر و نیزه و شمشیر و سنان شد بانی
عاقبت هم شده با تیر سه پر قربانی
پَرت شد با سرِ نیزه سوی دیگر بدنش
همچو بابا همه اسرار نهان را می دید
بر تن پاک عمو تیر و سنان را می دید
او لگد خوردن دندان و دهان را می دید
دید در هلهله ها ضربه به پهلو زدنش
مَحرم سِر شد و اسرار نهان افشا شد
دید تیر آمد و بر قلب عمویش جا شد
ذکر ((لا حول)) شنید و همه جا غوغا شد
در دو آغوش حسین و حسن افتاد تنش
تیغی آمد به سر او سر و سامانش داد
زودتر از همه کس رأس به دامانش داد
لب خندان پدر آمد و درمانش داد
مادرش فاطمه آمد به طواف بدنش

محمود ژولیده

***

(2)

مرد میدان بلا ، بیم ز اعدا نکند     عرصه هر چند که شد تنگ ، محابا نکند
لشگر غیر اگر طعنه به شورش بزند   عاشق دلشده یک ثانیه حاشا نکند
آن یتیمی که تو یک عمر بزرگش کردی  چه کند لحظه ی غم گر به برت جا نکند
بدترین درد در عالم به خدا بی پدری است      جز اجل درد مرا هیچ مداوا نکند
غیر دستان نوازشگر گرم تو عمو     گره کور مرا هیچ کسی وا نکند
نیست عبدالله تو ، آنکه در این فقر وفا  دست ناقابل خود را به تو اهدا نکند
چشم تو گفت : میا راه بسی دشوار است قاتل سنگ دلم با تو مدارا نکند
سرم امروز به پای تو بریده خوش باد    سر شوریده که اندیشه ی فردا نکند
موی من دست عدو ، پای عدو بر تن تو  خواهرت کاش که این صحنه تماشا نکند
نیزه ای گفت : که خون تو مکیدن دارد  کاش با حنجر تو تیغ چنین تا نکند
کاش صد بار عدو دست مرا قطع کند     معجر از پردگیان حرمت وا نکند

سید محمد میر هاشمی

***

(3)

گذرِ ثانیه ها هر چه جلوتر می رفت   بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت
بغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید    در عسل خواستن آری به برادر می رفت
تا دلِ عمّه شود نرم به هر در میزد    با گلِ اشك به پا بوسیِ معجر می رفت
دید از دور كه سر نیزه عم و را انداخت   مثلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر می رفت
دید از دور كه یوسف ز نفس افتاد و    پنجه ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفت

رو به گودالِ بلا از حرم افتاد به راه
یازده ساله چه مردی شده م اشااله


دید یك دشت پِیِ كشتنِ او آماده     تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آماده
دید راضی است به معراجِ شهادت برسد  مطمئن است و به خون كرده وضو آماده
آه، با كنده ی زانو به رویِ سینه نشست چنگ انداخته در طرّه ی مو، آماده
هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد این جگر سوخته افتاده به رو آماده
ترسشان ریخته و گرمِ تعارف شده اند  خنجر آماده و گودیِ گل و آماده

بازویش شد سپرِ تیغ و به لب وا ا مّاه
یازده ساله چه مردی شده م اشااله


زخم راهِ نفسِ آینه در چنگ گرفت   درد پیچید و تنش نبضِ هماهنگ گرفت
استخوان خرد ترك، دست شد آویز به پوست   آه از این صحنه ی جانسوز دلِ سنگ گرفت
گوهرش را وسطِ معركه ی تاخت و تاز    به رویِ سینه ی پا خورده ی خود تنگ گرفت
با پدر بود در آغوشِ پر از مِهرِ عم و   مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت
باز تیر و گلو و طفل به یك پلك زدن   باز هم چهره ی خورشید ز خون رنگ گرفت

علیرضا شریف

***

(4)

قصهء هیچ کسی مثل من آغاز نشد    هیچ کس مثل من اینگونه سرافراز نشد
هیچ عاشق پی معشوق خود اینقدر نرفت    هیچ عشقی به نگار اینقَدَر ابراز نشد
هیچ کس لحظهء جان دادن و پرپر زدنش    با دو دستان پر از عاطفه ات ناز نشد
به روی سینه تان تا دم آخر ماندم  مقتل هیچ کس این قدر پر از راز نشد
با سرِ نیزه مرا از تو جدایم کردند  قامت هیچ کس اینگونه ور انداز نشد
خودمانیم ولی بهر علی اکبر هم   اینقدر وسعت آغوش شما باز نشد
از حرم تا دم گودال پر و بال زدم   هیچ پروانه چنین لایق پرواز نشد
بیت بیت بدنم مرثیه ای می طلبد     غزلی مثل من اینگونه در ایجاز نشد
خواستم تا نگذارم سرتان را ببرند  سر و جان دادم و انگار ولی باز نشد
من که رفتم ولی ای کاش مقاتل زین پس    بنویسند همه مقنعه ای باز نشد
من کریم ابن کریمم، کرمی کن آقا     افت دارد بنویسند که جانباز نشد
تکه تکه بدنم زیر سمِ اسبان رفت     بعد از این بهر کسی قامتم احراز نشد

مصطفی هاشمی نسب

***

(5)

آمده دشمن بد مست عمو اینجاها چقدَر پاره ی سنگ است عمو اینجاها
 از چپ و راست برای تو بلا می آید     چقدَر تیر رها هست عمو اینجاها
 از حرم تا خود گودال حراجی زده اند همه با پا و سر و دست عمو اینجاها
دور و اطراف تو را نیزه شکسته سد کرد   شده انگار که بن بست عمو اینجاها
سر من رفت چقدر اسب دوان آمده است چقدر سینه که نشکست عمو اینجاها

 گرم تو بودم و انگار حواسم شد پرت
دست بی جان من از زیر لباسم شد پرت

 

بعد هر زخم که خوردی تو ،نمک می آید   لشگری آمده و شمر کمک می آید
مطمئن نیست مگر مادر تو اینجا نیست؟ پس چرا باز هراسان دو به شک می آید
بعد گرمای نفس گیر دو سه روز اخیر     خبر آمدن باد کتک می آید
 آخرش قرعه به نام چه کسی می افتد؟ اصلا انگار برای همه تک می آید
مشعل و آتش و اطفال و صدای سیلی   جنسشان جور شده بوی فدک می آید
استخوان ها رقیه چه صدایی کردند دردم از گفتن آن چند ترک می آید

بین آغوش تو کم شد همه ی فاصله ها
خوب شد قسمت پاهام نشد سلسله ها

رضا دین پرور



 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت