سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!
سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست
محمدکاظم کاظمی
بیار باره که امشب سوار خواهم شد
به دور دستِ گمان رهسپار خواهم شد
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقتِ خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجالِ گفتن نیست
ببین به جاده ی رنج آورِ رفاقت سوز
ببین به جاده ی تابوت سازِ طاقت سوز
ببین مصیبت این راه کاروان کُش را
مزن صلای سفر، خفتگان سرخوش را
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
همین ره است که آن مرد، با صلیب گذشت
همین ره است که آن تشنه لب، غریب گذشت
همین ره است که پیر قریش، قافله برد
همین ره است که آن زخمدارِ کوفه، سپرد
هزار باره در این جاده نعل ساییده است
هزار خاره در آن خون تازه نوشیده است
حکایتی است ز نیل و عصا به پیچ و خَمَش
روایتی است ز اجداد ما به هر قدمش
ببین که بیرق آن رهروان به شانه ی ماست
بیار باره که هنگام تازیانه ی ماست
ز دوش ما نَبَرد گردباد، بیرق را
به عبدود ندهیم اختیار خندق را
بیار باره و زین کن، شتاب باید کرد
و قلعه بر سر مرحب خراب باید کرد
سپاه خصم، نمک خوردگان شیطان اند
سیاهکار و سیه رو، یزید را مانند
سپاه خصم ندانم شمارشان چند است
سرِ شمار ندارم که دست من بند است
پس از مقابله، وقتی که گاه رفتن بود
ز تیغ خویش بپرسم که چند گردن بود
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
مپرس مقصد ما را، مجال گفتن نیست
مدوز در پی ما چشم انتظار به دشت
که باره تند رکاب است و راه، بی برگشت
در این کویر نبینی دگر نشانم را
مگر دمی که بیارند استخوانم را
ز بس فتاده به هر دشت و در غبار من است
به هر کجا که گذر می کنی، مزار من است
من از مدینه سخن های تلخ می گویم
ز بی نوایی نی های بلخ می گویم
ز دشتِ تشنه ی قرآن و نیزه آمده ام
ز کوچه های غریب هویزه آمده ام
فسانه سازی مصر و دمشق نشناسم
که عشق زاده ام و غیر عشق نشناسم
بده به وارث من تیغ بی نیام مرا
به کودکان پس از من بگو پیام مرا
که مشت خاک مرا بعد مرگ، خشت زنند
به فرق خصم سیه کار بدسرشت زنند
بیار باره که باید ز جان گسسته رویم
عنان مبند، که باید عنان گسسته رویم
بسوز بستر ما را که وقت خفتن نیست
بیار باره که دیگر مجال گفتن نیست
***
گفتند شام تاریک گفتیم آفتابیم
معین اصغری
از عشق دور هستیم سرگرم با کتابیم
ای ابر آسمان پوش! بگذار تا بتابیم
با دوستان مروت هر چند دوستی نیست
با دشمنان مدارا هر چند بی حسابیم
دل خوش نمی توان کرد ما را به گفتگو ها
مایی که روزگاری ست سیراب از سرابیم
آیینه های حساس ساکت نمی نشینند
گفتند شام تاریک گفتیم آفتابیم
یک باغ کال بودیم رو به زوال بودیم
کتمان نمی توان کرد مدیون انقلابیم
***
ایستاده ایم
غلامرضا بکتاش
ایستاده ام
ایستاده ای
ایستاده ایم
جنگلیم
تن به صندلـــــــــــــــــــــــــــــــــــی شدن نداده ایم
***
اینا گزینه های روی میز ماس
محمدمهدی سیار
یک
لحظه لحظه خاطرات بهمنی
که یکدفه بهار شد
بهمنی که بوی گل گرفت و سوسن و یاسمن
بهمنی که غرق شوق و شور بود
انفجار نور بود
دو
سرزمینی که نگاش به آسمونه و
حسابش از زمین جداست
ذره ذره خاکش از غرور و غیرته
سرزمینی که شن کویرشم
لشکر خداست
سه
بغض ناتموم مادری
بالا سر جنازه ی پسر
بغضی که یه مرتبه صدا می شه
سکوتُ می شکنه:
ای تموم بچه هام فدای تو
یا حسین
این گلم نثار کربلای تو
یا حسین
چهار
ایستادن یه نوجون
بدون ذره ای ترس و آرزو
روبروی تانکهای رو به رو
پنج
اهتزاز پرچم سه رنگ
روی گنبد مسجدی
که زخمی گلوله هاس
خنده های مردمی که یک صدا می گن
فتح شهر خون
کار خداس
شش
آسمونی که پر از نوای ربناس
آسمونی که
قُرُق شده
با شهاب و رعد و صاعقه
با آیه ی
و ما رمیت اذ رمیت
آسمونی که
کابوس کرکساس
هفت
چشمه چشمه موج موج
کوچه کوچه رود رود
تو خیابونا به هم رسیدن و یکی شدن
شکستن سردی دی و غرور اهرمن
حالا بازم بشمارم؟
اینا گزینه های روی میز ماس
حالا بازم بشمرید
گزینه های روی میزتون چیاس؟
حالا بازم بشمرید
همه میدونن این
آخرای قصه ی شماس
هفت
شش
پنج
چهار
سه
دو
یک
***
همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
ندا هدایتی فرد
همیشه قافیه قرمز، ردیف، سبز و سفید
سلام كشور من! ای وطن! طلوع امید!
قدم قدم غزلم را ستاره میبندم
مسیر آمدنت را سپیدهای كه دمید
چگونه بین غزلها تو را بگنجانم
به حجم تنگ غزل جا نمیشود خورشید
غروب، رفتن تو، اشكهای ما، قرآن
سحر و آمدنت نور شد، به دل تابید
به خون پاك شهیدان تا ابد آباد
اگرچه سخت ولی سر رسید این تبعید
تو آمدی و دوباره زلالی از باران
به خاكی در و دیوار كوچهها بارید
تو پیر میكده مسلمین تاریخی
و حكم بعد خدایی همیشه جاوید
فرآوری: مهسا رضایی
بخش ادبیات تبیان
منبع: آیات غمزه