خادمالشهدایی که شهید شد
خادمالشهدایی که شهید شد
شهید حجتالله رحیمی در سال 90 به عنوان مسئول بسیج دانشجویی دانشگاه آزاد باغ ملک منصوب شد. شهید در حالی که تنها هفت روز تا تولد 23 سالگیاش باقی مانده بود در ساعت 7: 45 مورخ 18 اسفندماه سال 90 در شلمچه خرمشهر، زمانی که مشغول هدایت اتوبوسهای کاروان نور بسیج دانشجویی دانشگاه لرستان به سمت یادمان والفجر 8 منطقه اروندکنار بود، دچار سانحه شد و همچون مادرش حضرت زهرا (س) با پهلوی شکسته و صورتی کبود دعوت حق را لبیک گفت، به شهادت رسید.
شهید حجتالله رحیمی سال 87 خادمالشهدا شده بود. اتاقش را مانند یک حجله درست کرد. اتاقش همچون یک سنگر، پر از عکسها و یاد رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود. روح بلندی داشت. هر سال که به راهیان نور میرفت، وصیتنامهای مینوشت و در انتهای وصیتنامهاش محل شهادت را خالی میگذاشت.
روزهای پیش از شهادت
لیلا شریفی، مادر این شهید درباره پسرش گفت: حجتالله 27 بهمن 90 به مناطق عملیاتی جنوب رفت. من 6 اسفند از پلههای مسجد افتادم و پایم شکست. آقاحجت آن موقع خیلی نگران بود، هر دقیقه زنگ میزد و حال من را میپرسید. من هم که خیلی دلتنگش بودم میگفتم نمیخواهی بیایی به مادرت سر بزنی. میگفت «چشم مامان میآیم.»
گفتم: پنجشنبه یا جمعه بیا. دوباره شنبه، یکشنبه برگرد منطقه. گفت: چشم مامان بگذار حاجتم رو از شهدا بگیرم، میآیم. روزهای آخر بدجور دلم هوایش را میکرد، طوری که فقط قرآن میخواندم و اشک میریختم.
دختر کوچکم زهرا میگفت: «مامان حجت شهید میشود.» نمیدانم چه چیز باعث شد که این حرف به زبانش جاری شود، ولی میگفت حجت شهید میشود. من هم بیشتر دلشوره میگرفتم. دیگر فقط منتظر بودم خبر شهادتش را برایم بیاورند. زنگ که میزد میگفتم: «اگر تو نیای، من با همین پای شکستهام بلند میشوم میآیم.» قرار شد روز جمعه همراه با دامادم به دیدنش برویم.
شهید حجتالله رحیمی سال 87 خادمالشهدا شده بود. اتاقش را مانند یک حجله درست کرد. اتاقش همچون یک سنگر، پر از عکسها و یاد رزمندگان 8 سال دفاع مقدس بود
روز پنجشنبه، 18 اسفند 90 بود. از صبح حال عجیبی داشتم. ظهر ساعت 15 بود که فرمانده سپاه و امام جمعه شهر و مسئول راهیان نور و بچههای خادم آمدند. پدر حجت تعارف کرد و آنها داخل آمدند. پدر آقاحجت آمد کنارم و گفت: «حاج خانم یک حسابی هست که اینها اومدند اینجا.» من هم که از صبح بیقرار بودم، گفتم «وای حجته» و دیگر نمیدانم چه میکردم.
حاجی که رفت پیش آنها، هاشمی، مسئول راهیان نور، عمامهاش رو از سر برداشت و گذاشت زمین و گفت «حجت شهید شد.» دیگر غوغا شد. من هم که پایم در گچ بود نمیدانستم چه میکنم، زندگی دیگر برایم مهم نبود. برای باز کردن گچ پایم به هر دری میزدم، نمیشد. یعنی هر جا میرفتم میگفتند باید بروی همان جایی که گچ گرفتند، من هم که دیگر سلامتی برایم مهم نبود با هر دردسری بود، خودم گچ را با آب و یک اره باز کردم.
نحوه شهادت
صبح روز پنجشنبه، 18 اسفندماه سال 90، ساعت 8 در پادگان دژ خرمشهر، حجت داشت اتوبوسها را راهنمایی میکرد تا از پادگان خارج شوند و به سمت مناطق بروند. نمیدانم چطور شد که با اتوبوس برخورد کرد و ماشین از روی پیکرش رد شد. در این هنگام همه مسافرها جیغ میزنند و راننده که تازه متوجه اشتباهش شده بود، دوباره دنده عقب گرفت و دوباره از روی او رد شد. دقیقاً از روی پهلوی راستش رد شد؛ درست مثل مادرش حضرت زهرا (س) پهلوشکسته پر کشید.
روز تشییع شد، من را بردند غسالخانه؛ صورتم را روی صورتش گذاشتم و بوسه بارانش کردم. آنجا بود که آرامتر شدم. حجت خیلی آرام خوابیده بود. وقتی او را در مزارش گذاشتند، رفتم بالای سرش و آرام گفتم «خانم زهرا (س) پسرم را دست خودتان سپردم، امشب شما برایش مادری کن.» دیگر آرام شدم.
پسر شهیدم لحظه آخر شهادتش گفته بود «به دوستانم بگویید اگر رفتند کربلا و خواستند انگشتر یا کفن سوغات بیاورند، یک وقت به حرم آقا نبرند تا تبرک کنند. چطور میخواهند ببرند پیش آقایی که خودش نه کفن داشته، نه انگشتر.»
منبع: خبرگزاری ایکنا