زیارت امام رضا(ع) یه چیز دیگه است
زیارت امام رضا(ع) یه چیز دیگه است
دیگه از همه چیز و همه کس خسته شده بودم.حتی حوصله ی خودم رو هم نداشتم. چند ماهی می شد که بخاطر بیماری سختی که گرفته بودم از خونه بیرون نمی رفتم و فقط روزهایی که مجبور بودم برم دکتر از خونه بیرون می اومدم. حتی مدتی بود که دیگه جواب تلفن دوستام رو هم نمی دادم.
مرتضی تو چند روز گذشته بیشتر از ده بار زنگ زده بود خونمون تا راضی ام کنه که باهاشون برم مشهد آخه مدرسه ی ما هرسال برای ولادت امام رضا(ع) اردوی مشهد داشت و با بچه ها چه قدر خوش می گذشت. مرتضی حتی دو سه باری هم با یکی دو تا دیگه از بچه ها اومده بود خونمون که من هر دفعه به بهانه ای نرفتم ببینمشون هر دفعه هم یه جوری من ونصیحت می کرد که مشهد فرق داره هرچه قدر هم من می گفتم که حوصله ندارم فایده ای نداشت. دوباره می گفت: زیارت امام رضا(ع) فرق داره و ...
بیچاره مرتضی، اگر من بودم حتما می گفتم ولش کن این پسره ی بیخود و لجباز رو.
برخلاف سال های قبل که من اولین نفری بودم که برای اردوی مشهد ثبت نام می کردم و بقیه بچه ها روهم برای اومدن تشویق می کردم اما امسال اصلا حوصله ی اینکه بخوام چند روزی رو با بچه ها باشم نداشتم. از طرفی هم دلم میخواست برم مشهد تا شاید یکم حالم بهتر بشه. مریضی ام بد جوری حال و روزم رو خراب کرده بود. جدای از مشکلات بیماریم از نظر روحی اونقدر بهم ریخته بودم که دیگه همه از دستم خسته شده بودند واگر تحملم می کردند فقط بخاطر این بود که بیماری ام رو راحت تر تحمل کنم.
شب قبل از رفتن بچه ها نشسته بودم جلو تلویزیون، داشت حرم امام رضا (ع) رو نشون می داد یاد سال های قبل افتادم که همیشه این موقع با بچه ها در تدارک کارهای سفر مشهد بودیم اما امسال من از بچه ها جامونده بودم، رفتم تو اتاقم و تا می تونستم گریه کردم حتی برای خوردن شام هم از اتاق بیرون نیومدم. شب که خوابیدم خواب دیدم که تو حرم امام رضا (ع) هستم و با بچه ها تو صحن آزادی نشستیم وداریم زیارت نامه می خونیم...
صبح که از خواب بیدار شدم اصلا باورم نمی شد،آخه خیلی سبک شده بودم و احساس می کردم حالم خیلی خوبه. این عادت هر ساله ی ما بود که وقتی می رفتیم مشهد همه با هم تو صحن آزادی زیارت نامه می خوندیم. حتی مامان هم از برخورد خوب من تعجب کرده بود چون چند ماهی می شد که هیچکس من رو با لبخند ندیده بود.
تصمیم گرفتم با بچه ها برم مشهد. حتی اگر بیماری ام هم اذیتم می کرد اما بودن تو حرم امام رضا (ع) اون هم تو خواب آرامش عجیبی بهم داده بود پس حتما زیارت امام رضا(ع) تو بیداری می تونست حالم رو خیلی بهتر کنه. مامان که از سرحال بودن من خیلی خوشحال بود گفت: نگران نباش، من سریع وسایلت رو آماده می کنم. اونقدر هول بودم که یادم رفت به مرتضی زنگ بزنم ببینم اصلا برای من جا دارن یا نه.
خودم رو سریع رسوندم به راه آهن اما خبری از بچه ها نبود حالم خیلی گرفته شد همینطور که داشتم برمی گشتم یکدفعه صدایی رو از پشت سرم شنیدم که میگفت هنوز هم برای یک نفر جا هست. مرتضی بود که از بین جمعیت من و دیده بود و اومده بود دنبالم، با دیدن مرتضی ناخودآگاه پریدم بغلش کردم. مرتضی که از کار من تعجب کرده بود گفت: حالا دیدی زیارت امام رضا(ع) یه چیز دیگه است.
زهرا فرآورده
بخش کودک و نوجوان تبیان