عاشقانه
عاشقانه
یک روز از همّت پرسیدم «چگونه میشود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار موردی پیش نیامده که کمترین خراشی و جراحتی برداری، حال آنکه همیشه درخوا مقدّم جبههای؟
وی در پاسخم گفت: «آن روز که در مکه معظمه در طواف بیتا... الحرام بودم، آن لحظهای که از زیرناودان طلا میگذشتم از خدا تقاضا نمودم که:
1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پرافتخار شهادت ارزانیم دارد.
2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخمیان بعثی در سایه لطف و عنایت خود نگه دارد.
3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال با شراب گوارای شهادت، به محفل اُنس روم.
همسرم! به تو اطمینان میدهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خواست خواهم رسید. بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیبی یا جراحتی متوجّهم گردد.
همسر شهید همّت