کاروان رفت و ...
کاروان رفت و ...
بازهم آب بهانه شد و یادت کردم |
|
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم | |
اشکها ریختم و غسل شهادت کردم |
|
روضه خوانت شدم و عرض ارادت کردم | |
تا بیافتد به من آن گوشه نگاهت، آنگاه |
|
«هر که دارد هوس کرببلا بسمالله» | |
حرفی از کرببلا شد که دلم میلرزد |
|
چشمم از اشک پر و عکس حرم میلرزد | |
باز هم مرثیه در دست قلم میلرزد |
|
کوه هم شانهاش از وسعت غم میلرزد | |
وقت پرواز شد و باز شنیدم در راه |
|
«هر که دارد هوس کرببلا بسمالله» | |
کاروان رفت و زمان از سفرت جا میماند |
|
آسمان خیره به چشمان ترت جا میماند | |
شهر از فیض نماز سحرت جا میماند |
|
کعبه از گردش بر دور سرت جا میماند | |
و تو گفتی که شده راه سعادت کوتاه |
|
«هر که دارد هوس کرببلا بسمالله» | |
همگی دور تو و خیمه که میشد تاریک |
|
با دو انگشت تو دیدند خدا را نزدیک | |
جبرئیل آمد و میگفت به هر یک تبریک |
|
دست بیعت به تو دادند و شدند آن یاری که | |
نیست در باورشان یک سر سوزن اکراه |
|
«هر که دارد هوس کرببلا بسمالله» | |
ناگهان حس غریبانهای آمد به وجود |
|
چشمها باز شد و در پی یک کشف و شهود | |
بوی سیب آمد و میخواند لبم اذن ورود |
|
در همان لحظه که غیر از تو دگر هیچ نبود | |
در و دیوار حسینیه همه شد مداح |
|
«هر که دارد هوس کرببلا بسمالله» |
بخش ادبیات تبیان
منبع: خبرگزاری فارس