آخرین آرزو...
آخرین آرزو...
در یک شهر بزرگ ، پیرزنی تنها در یک خانه ی کوچک زندگی می کرد. او شبها تشکش را کنار پنجره پهن می کرد و می خوابید. می خواست از پنجره آسمان راببیند، اما آسمان شهر پراز دود و غبار بود و ستاره ها دیده نمی شدند. یک شب پیرزن به یاد روزهای کودکیش افتاد که شبهای تابستان با خانواده اش روی پشت بام می خوابیدند و ستاره ها را می دیدند و می شمردند. آرزو کرد ای کاش می توانست یکبار دیگر ستاره ها و پرکشیدن شهابها را ببیند.
دلش تنگ شد و آه بلندی کشید. شهاب کوچکی که از خانه اش فرار کرده بود و می رفت تا در گوشه ای از آسمان خاموش شود، آه او را شنید. ایستاد تا ببیند چه کسی آه می کشد. پیرزن را دید که چشمهای کم فروغش را به آسمان دوخته و در حسرت دیدار ستاره ها آه می کشد.
شهاب کوچولو دلش به حال پیرزن سوخت و به فکر افتاد که قبل از خاموش شدنش پیرزن را خوشحال کند. او کنار پنجره رفت و توی اتاق پیرزن سرک کشید. پیرزن با دیدن او جیغ کوتاهی کشید. آخر باورش نمی شد که از میان آن همه دود و غبار بتواند چنین شهاب زیبایی را ببیند. شهاب کوچولو چندبار دور خودش چرخید و بعد به آرامی پر کشید و به سوی آسمان رفت و خاموش شد.
پیرزن چند لحظه بهت زده سرجایش بی حرکت ماند. هنوز هم باور نمی کرد که که شهابی را اینقدر از نزدیک دیده باشد. او زیر لب گفت:« خدایا برای همه چیز از تو سپاسگزارم . از این که تا این لحظه چشمانم را بینایی دادی تا زیباترین مناظر را ببینم، شکرگزارم. من دیگر آرزویی ندارم.» آنوقت چشمانش را بست و برای همیشه به خواب رفت.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع: ترانه های کودکان