عروسک فرشتهای
عروسک فرشتهای
توی یه دهکده ی کوچیک دختر یتیمی به نام گلناز،پیش مادر بزرگش زندگی می کرد. مادر بزرگ اون دختر، پیرزن فقیری بود و نمی تونست برای نوه اش اسباب بازی بخره . گلناز یه روز توی حیاط تنها نشسته بود و به آسمون نگاه می کرد. اون توی آُسمون یه ابر دید که انگار چشم داشت و بهش نگاه می کرد. گلناز با خودش فکر کرد شاید این یه فرشته است .به خاطر همین زیر لب گفت ای فرشته من آرزو دارم یه عروسک داشته باشم بعضی وقتا باهاش بازی کنم. اینو که گفت یه دفعه یه قطره اشک از گوشه چشمش روی زمین افتاد.
فرشته ها اشک گلناز رو دیدن و خبرشو برای فرشته ی بزرگی که خدا اون رو برای بچه های یتیم آفریده بود، بردند. فرشته ی بزرگ تصمیم گرفت خودش یه عروسک قشنگ برای گلناز درست کنه. فرشته بزرگ ویترین تمام مغازه های شهر رو گشت اما هیچ عروسکی رو انتخاب نکرد. بالاخره تصمیم گرفت خودش برای گلناز یه عروسک بی نظیر درست کنه.
فرشته ی بزرگ یه تیکه ابر از قشنگترین قسمت ابرهای تو آسمون برداشت و با اون بدن عروسک رو درست کرد. بعد دو تا نگین از دستبند خودش برداشت و برای عروسک چشم درست کرد. یه تار از موهای طلایی خودش جدا کرد و برای عروسک یه عالمه موی طلایی درست کرد و موهاشو بافت و انداخت جلوش و ...
موهای طلایی عروسک تا نزدیک پاهاش می رسید و نور طلایی ازش می بارید. فرشته ی بزرگ دو تا لب سرخ هم برای عروسک درست کرد لبهایی که می تونستند لبخند بزنند. تازه صورت عروسک رو که تموم کرد، یه دل هم برای عروسک گلناز درست کرد و اونو توی سینه اش گذاشت. به خاطر همین عروسک گلناز می تونست گلناز رو دوست داشته باشه یا دلش برای اون تنگ بشه .
عروسک آماده شد. اون واقعا شبیه یه بچه فرشته بود چون همه چیزش از فرشته ها بود. فرشته ی بزرگ عروسک رو آورد و منتظر شد تا گلناز خوابش ببره . وقتی گلناز خوابید ، فرشته ی بزرگ اون عروسک رو توی بغلش گذاشت و رفت.
گلناز صبح از خواب بیدار شد و چشمش به عروسک فرشته ای افتاد عروسک به گلناز لبخند زد. اشک تو چشمای گلناز حلقه زد . چشمهای عروسک هم پر از اشک شد . گلناز خندید عروسک هم خوشحال شد . گلناز عروسک رو به سینه اش چسبوند و گفت خدای مهربون ازت متشکرم. فرشته ها از دیدن این صحنه خوشحال شدند و از خوشحالی گریه کردند.
اما گلناز هنوز خوشحال خوشحال نبود چون نگران بود که به مادربزرگش و دیگران درباره عروسکش چی بگه . یه دفعه مادر بزرگ وارد اتاق گلناز شد. گلناز عروسک رو پشتش قایم کرد. مادر بزرگ اصرار کرد که اونو بهش نشون بده. وقتی گلناز عروسک رو به مادربزرگش نشون داد مادر بزرگ هیچی ندید و فکر کرد گلناز خیالبافی می کنه. گلناز تازه فهمید که اون عروسک رو فقط خودش می تونه ببینه .
از اون به بعد گلناز دیگه هیچ وقت غمگین نشد چون قشنگ ترین عروسک دنیا ، یعنی عروسک فرشته ای مال اون بود . اون به خاطر داشتن عروسک فرشته ای هر روز مهربون تر و خوش اخلاق تر می شد و بیشتر به مادربزرگش کمک می کرد. عروسک گلناز حتی گاهی توی کارها هم به گلناز کمک می کرد. اما بلاخره گلناز کم کم بزرگ شد و توی یه پرورشگاه مربی بچه های یتیم شد. گلناز یه روز عروسکش رو به پرورشگاه برد و متوجه شد که بچه های یتیم می تونن عروسک اونو ببینن. مدتی بعد گلناز عروسک رو به مهربون ترین دختری که توی پرورشگاه زندگی می کرد هدیه کرد.
عروسک فرشته ای به گلناز گفت دیگه وقتش رسیده بود که به آسمون برگردم ولی چون دوباره به دست یه دختر یتیم مهربون رسیدم بازهم روی زمین پیش شما می مونم .
انسیه نوش آبادی
بخش کودک و نوجوان تبیان