یه جفت انگشتر...

بابات از هرچی که خوشش می‌اومد، دو تا می‌خرید. یکی برای من، یکی برای خودش. دیگه کار نداشت مردانه است یا زنانه... ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

يه جفت انگشتر...

قسمت اول داستان را از اينجا بخوانيد.

اما او از اين کارها بلد نبود .بلد نبود داد و هوار کند، بلد نبود حتي بلند صحبت کند. مي‌دانست دوره سربازي‌اش که اينجا تمام شود، بايد برگردد پيش مادر و مريم. نگاهش را روي کل دشت گرداند. مثل پسر بچه‌هايي که از بابايشان، يک سيلي محکم خورده‌اند، نگاه مي‌کرد. ده روز ديگر کار تمام بود. برگه پايان خدمت را مي‌‌دادند دستش. بيچاره حتي بلد نبود اضافه خدمت براي خودش جور کند، همه‌اش پاداش و ارتقا. لجش از خودش درآمده بود. ياد حرف آخرش افتاد که به مريم گفته بود:

- مريمي جونم! نگران نباش مگه داداشت مرده. بالاخره يکي از همين روزا، بابا رو مياره...

بند پوتين‌هايش را محکم گره زده بود. يک‌دفعه از پشت سرش، يکي يقه‌اش را کشيد و بالا آورد. ترسيد و برگشت و روي خاکريز نشست. فرمانده بود. با تعجب و عصبانيت گفت:

- مجيدي! تو ديگه چرا؟ از تو بعيده صدبار گفتم اين طرف ممنوعه...

سرش را پايين انداخت. از خاکريز سر خورد و ايستاد. اشک داشت مي جوشيد. مثل بچه‌هايي که بعد از خوردن سيلي از بابا، جلوي بقيه خجالت مي‌کشند. حال و روزش را فرمانده مي‌دانست.

- چند روز از خدمتت مونده؟

فکش مي‌لرزيد. ياد پرچم بزرگي افتاد که مريم، همه ماژيکش را خرج نقاشي کردن آن کرده بود تا وقتي بابا مي‌آيد، کنار عکس بابا بچسباند.

- ده روز آقا!

بعد يکهو بغضش ترکيد. کم آورده بود. زانوهايش مي‌لرزيد:

- آقا تورو خدا! ما حاضريم بيشترم بمونيم‌ها! اصلا اضافه خدمت همه را بديد به ما. به خدا راضي‌ايم. آقا! همش از اون

بالاي اتاقک نگهباني،نگامون زير بيل لودره. همش مي‌گيم ديگه اين دفعه... به خدا اگه سربازيمون رو مي‌انداختن بالاي کوه اورست و مي‌گفتين روزي ده بار بايد بري بالا و بياي پايين، برامون راحت‌تر از نگهباني دادن توي شلمچه بود. فرمانده آرام بازوهايش را گرفت و تکان داد.

- اميدت به خدا باشه مجيدي!

هنوز سرش پايين بود. رويش نمي‌شد توي چشم‌هاي فرمانده نگاه کند، اما دستان فرمانده، داشت آرامش مي‌کرد. انگار نه انگار که او سرباز بود و مرد مقابلش، فرمانده. صداي تکبير و صلوات، آن دو تا را از هم جدا کرد. آقا گل بود که تکبير مي‌گفت. هر دو به کوب تا بالاي خاکريز دويدند. حاج عبدالله و آقا مهدي صلوات مي‌فرستادند و با سرعت بيشتري، خاک‌ها را کنار مي‌زدند. پلاکي را پيدا کرده بودند و احتمالا دنبال جنازه شهيد بودند. استخواني، تکه پيراهني، کارتي، چيزي که بشود ضميمه پلاک کرد. دلش را کسي انگار چنگ مي‌زد. پنچه‌هايش را در خاک فرو کرده بود و لب‌هايش را به هم مي‌فشرد. طاقت ديدن نداشت ولي ميخ‌کوب مانده بود. نيرويي عجيب، او را همانجا کاشته بود. حاج عبدالله يک انگشتر را هم از لاي خاک‌ها بيرون ‌کشيد و آن را بالا گرفت. تازه همان موقع بود که بالاي خاکريز دو نفر را ديد. انگشتر و پلاک را با خوشحالي تکان داد و فرياد زد:

- نگفتم امروز يه خبرايي هست؟ آقا گل خواب ديده بود...

حرف حاجي او را از خاکريز کند. از بالاي خاکريز. سکندري خورد و چند بار غلتيد و آمد پايين. پايين رفتنش را از فرمانده اجازه نگرفت. فرمانده هم به دنبالش رفت:

- مجيدي! وايستا! بهت مي‌گم وايستا! الان هر دومون مي‌ريم هوا. مجيدي! يک هفته اضافه خدمت براي...

بعد فرمانده يادش افتاد که مجيدي اين روزها عاشق اضافه خدمت است. ديگر هر دو به لودر رسيده بودند. هيچ‌چيز را نمي‌‌ديد جز انگشتر توي دستان حاجي را هر چقدر نزديک‌تر مي‌شد، همان نيروي عجيب مطمئن‌ترش مي‌کرد...

***

- مادر! اين انگشتر باباست؟

- نه مادر، ولي باباتم عين همينو داشت. سوغات از مشهد آورده بود.

- آخه اينکه مردانه است.

بابات از هرچي که خوشش مي‌اومد، دو تا مي‌خريد. يکي براي من، يکي براي خودش. ديگه کار نداشت مردانه است يا زنانه...

***

انگشتر روي دستان حاج عبدالله بالا رفته بود. زنگ و خاک رويش را که برمي‌داشتند، مي‌شد عين انگشتر مادر. آقا مهدي شماره پلاک را داشت پشت بي‌سيم مي‌گفت. همه چيز سريع شده بود. همه انگار عجله داشتند تا شهيد  را شناسايي کنند. رفت لبه گودال. دستش را دراز کرد و انگشتر را از بالاي  دستان حاجي ربود و گذاشت روي چشمانش... آقا گل از پشت  فرمان، پريد پايين... آخه، پيرمرد، همين صحنه را در خواب ديده بود...

امتداد-سيده زهرا برقعي

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت