بزرگ مرد کوچک
بزرگ مرد کوچک
و دیدم بدن امام شیعیان را به حیاط منزل انتقال دادند صفها برای اقامه ی نماز میت بسته شد با سلام و صلوات جعفر را از میان جمعیت عبور دادند. او هم حالتی غم زده و در عین حال با ابهت به خود گرفته بود آهسته به کنار پیکر برادرش آمد. همه آماده شدند من هم در صف اول ایستادم تا کاملاً مراقب اوضاع باشم جعفر مقداری گریه کرد و بعد آماده نماز شد دستها داشت به آرامی بالا می رفت که یک وقت صدای کودکانه ای سکوت فضا را شکست.
طفل کوچکی از کمی دورتر عمو را صدا زده و می گفت: صبر کن عمو، دست نگه دار همه روها به َآن طرف برگشت کاملاً او را ورنداز کردم، با چهره ای گندمی و بسیار زیبا و نورانی به جعفر نزدیک شد عبای او را کشید و گفت: عمو کنار برو من بر نماز گزاردن بر پدر از تو سزاوارترم. جعفر لحظاتی مبهوت ماند و خواست کودک را رد کند ولی قاطعیت و صلابت او توان اینکار را از عمو گرفت. با چهره ای درهم و رنگی پریده به عقب آمد. از زمزمه های شیعیان شنیدم که می گفتند این پسر امام حسن عسگری است که از مدتی بیش خبر ولادتش بین شیعیان پیچیده پرسیدم اسمش چیست گفتند؛ امام خواسته بودنداسمش را نبریم ولی لقبش مهدی است.
لحظه ای با خودم گفتم همین جا به او حمله کنم و کار او را یکسره سازم ولی بعد با خودم گفتم عده ی ما به تعداد انگشتان دست نیست در مقابل این جمعیت راه فراری نخواهیم داشت او به نماز ایستاد و انصافاً نماز زیبایی را اقامه کرد پس از پایان نماز خواستم به سمتش بروم که ناگهان در میان جمعیت گم شد. حرکت کردم تا این خبر مهم را که ما چند سالی بود از آن بی خبر بودیم را به خلیفه برسانم برایم جالب بود که تعداد زیادی از شیعیان حتی ساکنین شهرهای دیگر وجود این فرزند را می دانستند ولی جعفر که برادر امام بوده به خاطر نااهل بودنش بی خبر بوده. از آن روز حکومت دائم دنبال فرصتی بود که این فرزند را به چنگ آورد ولی غافل از اینکه انگار خدا از او حفاظت می کند ....
علیرضا عمرانی
بخش کودک و نوجوان تبیان