روي يک صخره در ماه مارس

آقاي «س» سه شب پر از کابوس و سه روز و شب باراني و هولناک را پشت سر گذاشته بود بدون اين که بتواند کاري انجام دهد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روي يک صخره در ماه مارس

داستاني از هوشنگ ميمنت

آقاي «س» سه شب پر از کابوس و سه روز و شب باراني و هولناک را پشت سر گذاشته بود بدون اين که بتواند کاري انجام دهد يا از کسي خبري بگيرد و حالا در صبح چهارمين روز، آسمان کمي آرام گرفته بود و باران تقريباً به همان قاعده اي مي باريد که آقاي «س» در سال هاي عمرش ديده بود. اما در سه شبانه روز گذشته، باران نبود، انگار هزاران رودخانه آسماني که او نمي دانست سرچشمه آن ها کجاست به سوي زمين سرازير بود، اما با وجود کاهش شدت باران آسمان هنوز سياه بود، آن قدر که آقاي «س» فکر نمي کرد باران به اين زودي ها بند بيايد.

در اين سه روز برق قطع شده بود. البته در آن تازه اي نبود. آقاي «س» ده روز پيش، آمده بود پدرش را ببيند، کاري که فقط سالي يک بار، اگر فرصتي مي شد و کار شرکت اجازه مي داد انجام مي داد. پدرش در همان روستايي زنده گي مي کرد که او به دنيا آمده بود و تا سن هفت ساله گي هم آن جا ماند چهار ساله که بود مادرش را از دست داد و هفت سالش که شد، خاله اش از شهر آمد که او را ببرد و اسمش را در مدرسه بنويسد. حتي به پدر آقاي «س» هم پيشنهاد کرد از آن روستاي دور افتاده دل بکند، اما او حاضر به ترک آن جا نشد. آقاي «س» در شهر درس خواند، بزرگ شد و دست و پايي زد و يک شرکت تأسيساتي درست کرد و سالي يک بار هم مي آمد و پدرش را ميديد که هر سال پيرتر و تنهاتر مي شد. و حالا در آن روستاي کوهستاني بغير از پدرش و دو تا عموهايش که آن ها هم پير شده بودند جمعاً سي، چهل نفر پيرزن و پيرمرد زنده گي مي کردند که تقريباً نصفشان هم زمين گير بودند. آسايشگاه معلولان بالاي يک کوه!

از نظر آقاي «س» روستاي «شادان کوه» يادگار دوران غارنشيني بود. خانه ها مغازه هايي بود که در دل کوه کنده باشند اما حالا آقاي «س» فکر مي کرد، اگر غير از اين بود، در اين سه شبانه روز هراس انگيز که باران مثل سيل مي باريد، حتي اگر خانه ها را از آهن و سيمان هم ساخته بودند ويران مي شد. اما آن جا اين اتفاق نيافتاد. کاهش شدت باران به آقاي «س» امکان داد که از آن خانه کنده شده در دل کوه بيايد بيرون و زير باران که حالا شدتي قابل تحمل داشت، بيايد بيرون و خودش را برساند به بالاي صخره اي که در روزهاي پيش از بارنده گي مي رفت آن جا و موبايلش آنتن مي داد و زنگ مي زد به زنش و شرکت. وقتي رسيد بالاي صخره موبايلش را در آورد و گرفت زير کتش جوري که خيس نشود و بعد روي اسم زنش کال را زد و اميدوار بود که آنتن بدهد. اما موبايل نه تنها آنتن نداشت بلکه علامت شبکه ي مخابراتي را هم نشان نمي داد، فقط اسم ها روشن بود. آقاي «س» چند بار دکمه ها را زد و موبايل را خاموش، روشن کرد اما هيچ اتفاق تازه اي نيافتاد شايد بارنده گي شديد به دکل هاي مخابراتي آسيب زده بود. آقاي «س» نگران شد اما کاري از دستش بر نمي آمد، اين که نمي دانست چه خبر شده بيشتر نگرانش مي کرد. راديو ديجيتالي اش هم که تمام فرستنده هاي دنيا را مي گرفت از کار افتاده بود و هر ايستگاهي را که مي خواست بگيرد يا صدايي نمي آمد يا فقط خرخر بود. آقاي «س» فکر کرد برگردد تهران،اما زير آن باران؟1 سخت بود از کوه پايين رفتن. تا محلي که توانسته بود با ماشين دو ديفرانسيل ژاپني اش بيايد و ماشين را آن جا پارک کند، لااقل يک ساعت راه بود و البته سرازيري، موقع آمدن يک کوهنوردي حسابي بود تاواني که به خاطر لجبازي پدرش که حاضر نبود از آن روستاي عصر حجري دل بکند، سالي يک بار بايد مي پرداخت و به خاطر همين سختي راه بود که نه زنش و نه تنها پسرش که در ايران مانده بود، حاضر نبودند براي ديدن آدمي که هيچ وقت توي عمرشان او را نديده بودند دنبال او راه بيافتند اما آقاي «س» باورش اين بود که هر چه دارد از همين سفرهاي سالي يک بار و دعاهاي پدر پيرش دارد که حالا نشسته بود بر لب بام زنده گي و هر لحظه ممکن بود به اعماق دنياي ديگري پرتاب شود.

آقاي «س» تصميم اش را گرفت بايد مي رفت و کوله سفرش را جمع مي کرد، پيشاني پدرش را مي بوسيد و بر مي گشت اين تنها کاري بود که در آن شرايط بايد انجام مي داد.

قبل از اين که با پدرش خداحافظي کند، از ظرف شيري که کنار اتاق بود يک ليوان پر کرد و به پيرمرد خوراند و شايد اين آخرين بار بود، اما خدا را شکر کرد که در آن روستاي عصر حجري هنوز چند تا گاو و بز و بزغاله و مرغ و خروس مانده بود و هنوز چند نفري از آن عصر حجري ها تاب و توان اين را داشتند که هر دو ماه يک بار به نوبت به شهر بروند و سور و سات بقيه را بار قاطر کنند و بياورند بالا.

آقاي «س» کوله را انداخت روي شانه اش و راه افتاد باران هنوز آن قدر تند بود که آقاي «س» مجبور باشد مسير را در نهر آبي که روي جاده باريک کوهستاني سرازير بود طي کند و خودش را به ماشين اش برساند.

خيالش راحت بود که از آن به بعد، بقيه ي راه را راحت مي رود. اما در آن لحظه سرماي خيس آب باران را که از همه لباس هايش گذاشته بود روي پوستش حس مي کرد. حالا آقاي «س» اين فرصت را داشت تا به توفان و باران هراس انگيز سه شبانه روز پيش فکر کند به دشت ترسيده بود، اما پدرش با صداي لرزان و با اشاره دست و مِن، مِن کنان گفته بود. چيزي نيست، گاهي... گاهي... و نتوانسته بود همه حرفش را بزند اما آقاي «س» متوجه شد که پدرش مي خواهد بگويد، گاهي اين جور باران ها مي آيد نگران نباش.

آقاي «س» با احتياط در نهر کوچک آبي که در سرازير راه مال رو زير پايش جاري بود و به طرف پايين کوه مي رفت، قدم بر مي داشت. کفش هايش پر از آب بود، اما اهميتي نمي داد، به ماشين که مي رسيد، آن ها را در مي آورد و پا برهنه راننده گي مي کرد. بارها اين کار را کرده بود، هر وقت مي رفتند شمال، چند روز زنده گي در ويلاي نقلي سيصد متري شان اين فرصت را به او مي داد که تمام روز پابرهنه باشد و به قول خودش، کيف دوران بچه گي اش را ببرد و گاهي هم پابرهنه نشست پشت فرمان که زنش را ببرد شهر براي خريد. آقاي «س» در آن سرازيري به خودش گفت: اين آخرين سفر به اين روستاي عصر حجري است. شک نداشت تا يکي دوماه ديگر خبر پيرمرد را مي آورند.

زير باران به ساعتش نگاه کرد فکر کرد بايد به نصفه هاي راه رسيده باشد. سه شبانه روز سيل وحشتناک باعث شده بود نشانه ها تغيير کند، خيلي جاها احساس مي کرد اين همان مسيري نيست که موقع آمدن از آن گذشته باشد، اما اين شانس را داشت که در مسيري که آب از آن مي گذشت به طرف پايين برود تا برسد به نزديکي دامنه. آسمان هنوز سياه بود و آقاي «س» در آن هواي نيمه تاريک احساس مي کرد که در يک غروب ابدي بايد تا پايين کوه برود، اما خوشحال بود که توفان عجيب و غريبي که در سه شبانه روز گذشته زمين و زمان را لرزانده بود و آن بارش وحشت انگيز که آقاي «س» در تام عمرش حتي تصور آن را هم نمي کرد تمام شده و آسمان کمي آرام گرفته است، هر چند که باران هنوز تند مي باريد.

آقاي «س» دوباره به ساعت اش نگاه کرد، کادوي زنش بود در آخرين روز تولدش. يک ساعت راه آمده بود، اما هنوز جايي که ماشين اش را گذاشته بود نمي ديد. در يک لحظه فکر هول انگيزي تنش را لرزاند، نکند سيل...؟! نه امکان نداشت. جايي که ماشين را گذاشته بود، امن بود و بعد از آن هم يک جاده ي شني بود که تا پايين کوه و کنار جاده اصلي مي رفت. نکند سيل جاده را هم برده باشد؟! نه! امکان نداشت يعني آقاي «س» نمي خواست به چنين اتفاق وحشتناکي فکر کند. سعي کرد، سريع تر حرکت کند، چهار شبانه روز بود که از زن و بچه و شرکتش خبر نداشت. از پسرش که در کانادا بود و از دختر بزرگش که در فرانسه آرايشگاه داشت، قدم هايش را تندتر کرد. باران همچنان از آسمان سياه مي باريد.

آقاي «س» هر چه پايين تر مي رفت نگران تر مي شد. به حساب خودش و ساعتش بايد رسيده باشد اما نرسيده بود، تندتر قدم برداشت، چند بار پايش لغزيد و يک بار که دستش را به کناره کوه گرفت تا زمين نخورد، کف دستش زخمي شد اما مهم نبود. بايد خودش را به ماشين مي رساند. آقاي «س» حالا به طور جدي وحشت کرده بود. بعد از دو ساعت و نيم که راه آمده بود هنوز جايي که ماشين اش را گذاشته بود نمي ديد، فقط ادامه کوه بود و نهرهاي کوچک و بزرگ آب که به سمت پايين سرازير مي شد، نکند راه را اشتباه کرده باشد؟ نه امکان نداشت! اين تنها راهي بود که از آن دهکده عصر حجري به پايين کوه مي رفت اما چرا ماشين اش را نمي ديد؟ حالا بايد خيلي پايين تر از جايي که ماشين را گذاشته بود و دور دست جاده فرعي و حتي جاده اصلي را هم ببيند، اما نمي ديد تاريکي هوا و بارش باران ديد رس اش را کم کرده بود؟! سعي کرد، تندتر برود اما نمي شد در آن باريکه ي پر آب تندتر از اين نمي توانست برود. وحشت کرده بود. نکند...! نه! هيچ فکر ديگري نمي توانست بکند موبايلش را زير باران از جيب کتش در آورد، موبايل خيش بود و علامت شبکه هم محو شده بود. حرص اش گرفت: مرده شور اين خط را ببرد! راه باريک از کناره کوه به سمت چپ مي پيچيد اما نهر کوچک از کناره سمت راست به پايين مي ريخت به سمت دره اي که آن پايين و آقاي «س» ناگهان خشک زد، ته دره درياچه بود، آقاي «س» چشم هايش دريده شده، خودش را کشيد به سمت چپ ديواره کوه و از آن جا به پايين نگاه کرد، آن جا هم آب بود، دريايي از آب، آقاي «س» متوجه شد تا جايي که چشم اش کار مي کند و دورتر از آن فقط آب است. پشتش را داد به ديواره کوه پاهايش مي لرزيد سرش را برگرداند، پشت سرش کوه بود و بالاي سرش آسمان سياه که مي باريد. از ماشين خبري نبود. از جاده فرعي و اصلي هم. فقط آب بود... آقاي «س» از جايي که ايستاده بود چشم گرداند، احساس کرد روي جزيره ي کوچکي در وسط اقيانوس ايستاده است و تازه متوجه شد که ساعت ها قبل از جايي که ماشين اش را گذاشته بود گذشته است ماشيني که احتمالاً حالا در اعماق درياي زير پايش بود. در يک لحظه فکر وحشت انگيزي از سرش گذشت. نکند!...نه! اما نه! دخترش گفته بود بيستم مارس بليط دارم. زنش گفته بود: زود برگرد، بيست روز ديگه «رُکي» مي آد. و حالا او درست در وسط ماه مارس 2012 روي صخره اي بر فراز اقيانوسي از آب ايستاده بود در کوره راهي که به سمت پايين مي رفت به سمت اقيانوسي از سيلاب حتي راه برگشت به روستاي عصر حجري را هم سيل برده بود. آقاي «س» احساس کرد.. وحشتناک ترين احساس بشري را تجربه مي کند.

بخش ادبيات تبيان


منبع: ماهنامه فرهنگي آزما (شماره 76)

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت