اسير شماره 5898
اسير شماره 5898
چند روزى از اسارتمان گذشته بود که وارد اردوگاه عنبر شديم. ظاهر اردوگاه انسان را به ياد زندانهاى مخوف مىانداخت. آن قدر سيم خاردار و موانع اطراف آن چيده بودند که هيچ راه گريزى نبود. وحشت انگيز بود. آنجا در واقع...
چند روزى از اسارتمان گذشته بود که وارد اردوگاه عنبر شديم. ظاهر اردوگاه انسان را به ياد زندانهاى مخوف مىانداخت. آن قدر سيم خاردار و موانع اطراف آن چيده بودند که هيچ راه گريزى نبود. وحشت انگيز بود. آنجا در واقع يک پادگان بسيار بزرگ نظامى بود. در اطراف چند اردوگاه ديگر هم وجود داشت که به راحتى مىتوانستيم آنها را از فاصله دور ببينيم.
نيمه شب پس از عبور از 7 در وارد اردوگاه شديم. از اتوبوس پائين آمديم. براى نخستين بار ديديم که چند نفر به زبان فارسى صحبت مىکنند. اسراى قديمى بودند که در بهدارى کار مىکردند.
اردوگاه داراى3 بخش (بلوک) بود و هر بخش 8 آسايشگاه داشت که در 2 طبقه واقع شده بودند. يک بلوک متعلق به نيروهاى بسيج، بلوکى ديگر متعلق به نيروهاى ارتشى و سربازان بودند و در بلوک سوم، طبقه اول بيمارستان و طبقه بالاى آن متعلق به افسران و درجه داران بالاى ارتش بود. در کنار هر ساختمان دو اتاق کوچک هم وجود داشت که به عنوان آرايشگاه و خياط خانه از آنها استفاده مىنموديم.
زخمىها را وارد بهدارى اردوگاه کردند و به ما گفتند که هرگونه تماس با اسراى قديمى و افسران ممنوع است. تقريباً 3 تا از آسايشگاه هاى پائينى پر از مجروح بود که روى زمين بر روى تشکها خوابيده بوديم. جاى هر کس به اندازه 3 کاشى بود. امکانات بهداشتى و دارو هم بسيار کم بود. بچهها زياد آسيب ديده بودند.
يک روز ناگهان ديديم که اکيپ صليب سرخ داخل شد. آنها در فرمهاى مخصوصى ما را ثبت نام کردند و به هر کدام از ما يک کارت شناسايى دادند که شماره اسارت ما روى آن بود. من اسير شماره 5898 بودم
شکستگى پاهاى بعضى از برادران به علت نبود امکانات، به طور ثابت باقى ماند؛ چون امکاناتى نبود که آنها را عمل کنند. بيشتر اوقات با يک سرنگ که آن را مرتب در آب مىجوشاندند 30 يا 40 نفر را آمپول مىزدند. به طورى که سرنگ از بس کند شده بود در عضلات نفر آخر وارد نمىشد.
در اين بهدارى چند نفر از پزشکان ايرانى که به اسارت در آمده بودند کار مى کردند. شب اول، مسئول بهدارى دکتر مجيد جلالوند، اطلاعات مفيدى درباره اسارت و روش زندگى جديد به ما داد. او و همکارانش دارو را به سختى براى بچه ها به دست مى آوردند.
افسران و ديگر اسراى قديمى هم مقدارى از وسايلى را که در اختيار داشتند، مثل خرما، شکر، شير عسلى و حتى پول به ما کمک مىکردند. هر کدام از ما در ماه يک دينار و نيم حقوق داشتيم که معادل 32 تومان آن وقت ايران مىشد. با آن پول بخشى از نيازهاى خود را رفع مى کرديم. بيشتر بچهها از حقوق خود مى گذشتند تا پزشکان بتوانند حداقل مقدارى موادغذايى براى مجروحان و بيماران تهيه کنند. مواد خوراکى لازم را از دکانى که در اردوگاه قرار داشت خريدارى مىکردند.
چند روزى در بهدارى بسترى بوديم. يک روز ناگهان ديديم که اکيپ صليب سرخ داخل شد. آنها در فرمهاى مخصوصى ما را ثبت نام کردند و به هر کدام از ما يک کارت شناسايى دادند که شماره اسارت ما روى آن بود. من اسير شماره 5898 بودم. بعد 2 برگ مخصوص نامه که فقط مىتوانستيم در آنها مشخصات خود را بنويسيم به ما دادند، تا آنها را فورى به ايران ارسال کنند و خبر اسارت ما را به خانوادههايمان برسانند؛ زيرا حدود 60 روز بود که خانوادهها هيچ اطلاعى از ما نداشتند و ما جزو مفقودين بوديم.
بخش فرهنگ پايداري تبيان
منبع : وبلاگ آزادگان اردوگاه عنبر
لينک هاي مرتبط:
نامه ي يک اسير به امام خميني