اسيري که امام زمان شفايش داد

اواخر سال 1360 در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بوديم که متوجه شديم 27ـ28 نفر اسير را وارد اردوگاه کردند. معمولاً افرادي را که تازه وارد اردوگاه مي‌کردند، بيشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار مي‌دادند، تا به قول خودشان زهر چشمي از آنها بگي
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اسيري که امام زمان شفايش داد


اواخر سال 1360 در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بوديم که متوجه شديم 27ـ28 نفر اسير را وارد اردوگاه کردند. معمولاً افرادي را که تازه وارد اردوگاه مي‌کردند، بيشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار مي‌دادند، تا به قول خودشان زهر چشمي از آنها بگيرند.

بعد از نماز به رفقا گفتم: براي اينکه به اينها روحيه بدهيم با صداي بلند سرود «اي ايران، اي مرز پرگهر...» را بخوانيم، تا اينکه


مرحوم علي‌اکبر ابوترابي(ره) نقل کردند:

اواخر سال 1360 در پادگان العنبر عراق، مشغول خواندن نماز مغرب و عشا بوديم که متوجه شديم 27ـ28 نفر اسير را وارد اردوگاه کردند. معمولاً افرادي را که تازه وارد اردوگاه مي‌کردند، بيشتر مورد ضرب و شتم و شکنجه قرار مي‌دادند، تا به قول خودشان زهر چشمي از آنها بگيرند.

بعد از نماز به رفقا گفتم: براي اينکه به اينها روحيه بدهيم با صداي بلند سرود «اي ايران، اي مرز پرگهر...» را بخوانيم، تا اينکه عزيزان تازه وارد، فکر نکنند اينجا قتلگاه است و متوجه بشوند يک عده از هم‌وطنانشان هم مثل آنها در اينجا هستند. ما مي‌دانستيم اگر امشب اين سرود را بخوانيم، فردا کتکش را خواهيم خورد. بعد از مشورت با برادرانمان سرود را با صداي بلند به صورت دسته‌ جمعي خوانديم.

فردا هم افسر بعثي که فرد بسيار پليدي بود، به نام سرگرد محمودي آمد و با ما برخورد کرد و به هر حال اين قضيه تمام شد.

بين اين اسراي تازه وارد، يک جوان به نام علي‌اکبر بود که 19 سال سن داشت و حدود 70 ـ 80 کيلو وزنش مي‌شد و از نظر جسمي بسيار سرحال و قوي بود.

اين علي‌اکبر با آن سلامت جسمي‌اش، طولي نکشيد که در اردوگاه مريض شد. فکر مي‌کنم بعد از يک سال، وزنش به زير 28 کيلو رسيده بود و بسيار ضعيف و لاغر شده بود و دل‌درد شديدي داشت. وقتي دل دردش شروع مي‌شد، از شدت درد، دست و پا و حتي سرش را به زمين و در و ديوار مي‌کوبيد. برادرانمان دست و پايش را مي‌گرفتند تا خودش را به زمين نزند.

در ايام اربعين امام حسين(ع) سال 60 يا 61 بود که در اردوگاه شهر موصل عراق بوديم. تقريباً پنج روزي به اربعين امام حسين(ع) مانده بود، ما پيشنهاد داديم که دهه آخر صفر را که ايام مصيبت و پر محنتي براي عزيزان آقا امام حسين(ع) است، چنان ‌که برادرانمان تمايل داشته باشند، تمام ده روز آخر ماه صفر را روزه بگيريم. البته مشروط بر اينکه آنهايي که عوارض جسماني دارند و روزه برايشان ضرر دارد، روزه نگيرند.

در هر آسايشگاهي با دو نفر صحبت کرديم، بنا شد وقتي شب داخل آسايشگاه مي‌شوند، هر کدام با جمعي از برادران در آن آسايشگاه ـ آسايشگاه‌هاي موصل 150 نفري بود ـ مشورت کنند تا ببينيم دهه آخر صفر را روزه بگيريم يا نه؟

فرداي آن روز همه آمدند و به اتفاق گفتند: تمام برادران استقبال کردند و گفتند حاضرند روزه بگيرند. باز بنده تأکيد کردم: خواهش مي‌کنم از آنهايي که مريضند يا چشمشان ضعيف است روزه نگيرند.

اتفاقاً آن روز دل درد علي‌اکبر نسبت به روزهاي ديگر بيشتر شده بود. بيش از دو ساعت بود که علي‌اکبر فرياد مي‌زد، يک مقدار از حال مي‌رفت و دوباره فرياد مي‌کشيد و داد مي‌زد. مأموران بعثي وقتي ديدند او خيلي زجر مي‌کشد، آمدند علي‌اکبر را به بيمارستان بردند ولي ساعت 5/3 ـ 4 بعد از ظهر بود که ديديم درِ اردوگاه را باز کردند و صداي زمين خوردن چيزى، همه را متوجه خود کرد...

شب اربعين آقا امام حسين(ع) رسيد و همه عزيزان که حدود 1400 نفر بودند، بدون سحري روزه گرفتند، اصلاً اردوگاه يک حالت معنوي خاصي به خودش گرفته بود، آن هم روز اربعين امام حسين(ع).

فکر مي‌کنم حدود ساعت 10 ـ 11 صبح بود که برادران به همديگر خبر دادند: علي‌اکبر دل درد شديدي گرفته و دارد به خودش مي‌پيچد. بنده وارد سلولي که اختصاص به برادران بيمار داشت، شدم. ديدم علي‌اکبر با آن ضعف جسماني و چهره رنگ پريده‌اش به قدري وضعيتش درهم کشيده شده و درد اذيتش مي‌کند که مي‌خواهد از درد سرش را به در و ديوار بکوبد. دو نفر از برادران او را گرفتند تا خودش را به اين طرف و آن طرف نزند.

اتفاقاً آن روز دل درد علي‌اکبر نسبت به روزهاي ديگر بيشتر شده بود. بيش از دو ساعت بود که علي‌اکبر فرياد مي‌زد، يک مقدار از حال مي‌رفت و دوباره فرياد مي‌کشيد و داد مي‌زد. مأموران بعثي وقتي ديدند او خيلي زجر مي‌کشد، آمدند علي‌اکبر را به بيمارستان بردند. همه از اينکه مأموران آمدند و او را به بيمارستان بردند خوشحال شديم.

ساعت 5/3 ـ 4 بعد از ظهر بود که ديديم درِ اردوگاه را باز کردند و صداي زمين خوردن چيزى، همه را متوجه خود کرد. با کمال بي‌رحمي و پستي و رذالت مثل يک مرده و چوب خشک جسدي را روي زمين سيماني پرت کردند و رفتند، به طوري که از دور فکر نمي‌کرديم که علي‌اکبر باشد و واقعاً تصور نمي‌کرديم که اين يک انسان باشد که با او اين‌طور رفتار کردند.

به همراه عده‌اي از بچه‌ها نزديک در رفتيم ديديم علي‌اکبر است که مثل چوب خشک افتاده و تکان نمي‌خورد. از ديدن اين صحنه برادرها دور او جمع شدند و بي‌اختيار همه با هم شروع به گريه کردند. دو نفر علي‌اکبر را برداشتند، يکي سرش را روي شانه‌اش گذاشت و ديگري هم پاهايش را برداشت، من هم زير کمرش را گرفتم، چون علي‌اکبر آن‌قدر نحيف شده بود که وقتي سر و پاهايش را برمي‌داشتند، واقعاً کمرش خم مي‌شد. از انتهاي اردوگاه به همين حالت او را وارد سلول کرديم.

ديدن اين صحنه اشک و ناله همه بچه‌ها را در آورده بود و اصلاً اردوگاه را يک پارچه ماتم فرا گرفته بود. وقتي علي‌اکبر را داخل همان سلولي که بايد بستري مي‌شد برديم، ساعت نزديک پنج بعد از ظهر بود و هر کس بايد داخل سلول خودش مي‌شد، چون معمولاً آن ساعت آمار مي‌گرفتند و بايد همه داخل سلول‌هايشان مي‌رفتند و درِ سلول را قفل مي‌کردند.

طبق معمول آمار را گرفتند و همه داخل سلول‌هايشان رفتند، ولي چه رفتنى؟! همه اشک‌ها جاري بود و همه با حالت معنوي که اردوگاه را فرا گرفته بود، براي علي‌اکبر دعا مي‌کردند.

ما در آسايشگاه شماره سه اردوگاه بوديم. آسايشگاه‌ها در دو طرف شرق و غرب اردوگاه واقع شده بودند و فکر مي‌کنم فاصله بين دو طرف، بيش از صد متر بود. در آسايشگاه شماره پنج که دو آسايشگاه بعد از ما بود، قبل از اذان صبح اتفاق مهمي افتاد:

يکي از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي‌شود و پيرمردي را که هم‌سلولي‌اش بود، بيدار مي‌کند. اين پيرمرد، پدر شهيد هم بودند و همه برادران به او احترام مي‌گذاشتند. محمد او را از خواب بيدار مي‌کند و مي‌گويد: آقا امام زمان(ع) علي‌اکبر را شفا دادند!

ايشان يک نگاهي به محمد مي‌کند و مي‌گويد: محمد خواب مي‌بينى؟! شما اين طرف در شرق اردوگاه هستي و علي‌اکبر در غرب اردوگاه است، با چشم هم که همديگر را نمي‌بينيد! تا چه رسد که صداي هم را بشنويد، شما از کجا مي‌گوييد: آقا امام زمان(ع) علي‌اکبر را شفا داد؟!

محمد مي‌گويد: به هر حال من خدمتتان عرض کردم، صبح هم خودتان خواهيد ديد.

صبح‌ها معمولاً درهاي آسايشگاه که باز مي‌شد، همه بايد به خط مي‌نشستند و مأموران بعثي آمار مي‌گرفتند. آمار که تمام مي‌شد بچه‌ها متفرق مي‌شدند. آن روز صبح ديدم به محض اينکه آمار تمام شد، جمعيت به صورت سيل‌آسا به سمت همان سلولي که علي‌اکبر بستري بود مي‌روند و همه فرياد مي‌زنند:

«آقا امام زمان(ع) علي‌اکبر را شفا داده است».

ما هم با شنيدن اين خبر، مثل بقيه به سرعت به سمت همان سلول رفتيم، ديديم:

بله! چهره علي‌اکبر عوض شده! زردي صورتش از بين رفته و خيلي شاداب و بشاش و سرحال، ايستاده است و دارد مي‌خندد. برادرها وقتي وارد سلول مي‌شدند، در و ديوار را مي‌بوسيدند و همين‌ که به علي‌اکبر مي‌رسيدند، سر تا پاي علي‌اکبر را بوسه مي‌زدند و بعد بيرون مي‌آمدند.

به طور کلي در طول ده سال اسارتمان، مأمورين بعثي اجازه تجمع نمي‌دادند، حتي مي‌گفتند: اجتماع بيش از سه نفر يا دو نفر هم ممنوع است. بنده خودم ديدم، مأموران بعثي مي‌آمدند و اين صحنه را مي‌ديدند، آن‌ قدر آن صحنه برايشان جالب بود که حتي مانع تجمع بچه‌ها نشدند.

صف طويلي از برادرانمان حدود 1400 نفر درست شده بود که مي‌خواستند علي‌اکبر را زيارت کنند. بنده هم وقتي رفتم و علي‌اکبر را زيارت کردم، از او پرسيدم: علي‌اکبر چي شد؟!

گفت: ديشب آقا عنايتي فرمودند و در عالم خواب شفا گرفتم.

بنده آمدم بيرون و رفتم همان برادرمان محمد را، که خواب ديده بود پيدا کردم و گفتم: جريان از چه قرار است؟! شما چه خوابي ديديد؟! چه کسي به شما در آن طرف اردوگاه چنين خبري را داد؟!

محمد گفت: واقع مطلب اين است که من از حدود 18 - 19 سالگى، هر شب قبل از خواب دو رکعت نماز آقا امام زمان(ع) را با صد مرتبه «إيّاک نعبد و إيّاک نستعين» مي‌خواندم و مي‌خوابيدم. بعد از تمام شدن نماز، فقط يک دعا مي‌کنم، آن هم براي فرج آقا امام زمان(ع) است. و هيچ دعاي ديگري غير از دعا براي فرج حضرت مهدي(ع) نمي‌کنم، چون مي‌دانم با فرج وجود مقدس آقا امام زمان(ع) آنچه از خير و خوبي و صلاح و سعادت و عاقبت به خيري است ـ که براي دنيا و آخرت خودمان مي‌خواهيم ـ يقيناً حاصل مي‌شود. لذا مقيد بودم که بعد از نماز آقا امام زمان(ع) براي هيچ امري غير از فرج حضرتش دعا نکنم. حتي در زمان اسارت هم براي پيروزي رزمندگان و نجات خودم از اين وضع هم دعا نکرده‌ام. تا اينکه ديشب وقتي علي‌اکبر را با آن حال ديدم، بعد از نماز آقا امام زمان(ع) شفاي علي‌اکبر را از آقا خواستم. قبل از اذان صبح خواب ديدم:

در يک فضاي سبز و خرمي ايستاده‌ام و به قلبم الهام شد که وجود مقدس آقا امام زمان(ع) از اين منطقه عبور خواهند فرمود. لذا به اين طرف و آن طرف نگاه مي‌کردم تا حضرت را زيارت کنم. در همين حال ديدم ماشيني رسيد. در عالم خواب جلو رفتم، ديدم سيدي داخل ماشين نشسته است. سؤال کردم که شما از وجود مقدس امام زمان(ع) خبري داريد؟

يکي از برادران به نام محمد، قبل از اذان صبح از خواب بيدار مي‌شود و پيرمردي را که هم‌سلولي‌اش بود، بيدار مي‌کند. اين پيرمرد، پدر شهيد هم بودند و همه برادران به او احترام مي‌گذاشتند. محمد او را از خواب بيدار مي‌کند و مي‌گويد: آقا امام زمان(ع) علي‌اکبر را شفا دادند!

ايشان يک نگاهي به محمد مي‌کند و مي‌گويد: محمد خواب مي‌بينى؟!

فرمودند: مگر نمي‌بيني نوري در ميان اردوگاه اسرا ساطع است؟!

محمد مي‌گفت: آمدم جلو، نگاه کردم، ديدم بله! از همان سلولي که علي‌اکبر بستري است نوري ساطع است و به صورت يک ستون به آسمان پرتوافشاني مي‌کند و تمام منطقه را روشن کرده است. يقين کردم که آقا امام زمان(ع) علي‌اکبر را مورد عنايت و لطف قرار داده‌اند و علي‌اکبر شفا پيدا کرده است.

وقتي از خواب بيدار شدم، رفتم آن بزرگوار را که از نظر سني سالخورده‌تر از بقيه برادران و پدر شهيد بودند را از خواب بيدار کردم و بشارت شفاي علي‌اکبر را دادم.

بعد از اين گفت‌وگو، بنده برگشتم و از علي‌اکبر جريان را سؤال کردم.

گفت: من در عالم خواب حضرت را زيارت کردم و شفاي خود را از ايشان خواستم. حضرت فرمودند: «إن‌شاءالله شفا پيدا خواهي کرد».

بعد از اين اتفاق، تمام برادران با همان حال روزه و معنويت، بي‌اختيار گريه مي‌کردند و متوسل به وجود مقدس آقا امام زمان(ع) شده بودند. يادم مي‌آيد: همان روز گروهي از طرف صليب سرخ وارد اردوگاه شدند. يک هيئت از طرف صليب سرخ جهاني هر دو ماه، به اردوگاه مي‌آمدند، نامه مي‌آوردند تا برادرها براي خانواده‌هايشان نامه بنويسند و بعد نامه‌ها را تحويل مي‌گرفتند. تعدادي از دکترهايشان هم آمده بودند، اعلام کردند: ما آمده‌ايم افرادي را که بيماري صعب‌العلاج دارند، معاينه کنيم و بنا است که با مريض‌هاي عراقي در ايران معاوضه بشوند.

بنده يادم هست، آن روز صليب سرخ هر چه دعوت مي‌کرد تا آنهايي که پرونده پزشکي دارند به آنها مراجعه کنند، هيچ‌کس اقدام نمي‌کرد و يک جو معنوي خاصي بر اردوگاه حاکم بود و همه با آن حال به آقا امام زمان(ع) متوسل بودند. به قدري حالت معنوي در اردوگاه شدت پيدا کرده بود که احساس خطر کردم، به آنهايي که مريض بودند گفتم: بايد مراجعه کنند.

بچه‌ها آمدند و گفتند: يکي از عزيزان که چشم‌هايش ضعيف بود، هر دو چشمش را از دست داده است. تعجب کردم، به آنجا رفتم ديدم او را براي معاينه برده‌اند ولي چشم‌هايش را باز نمي‌کند.

گفتم: چه شده است؟ گفت: چشمانم نمي‌بيند و گريه مي‌کرد. متوجه شدم که ايشان مي‌گويد: چشم‌هايم ضعيف است، تا آقا امام زمان(ع) چشم مرا شفا ندهند، چشمم را باز نمي‌کنم.

يک چنين حالتي بر اردوگاه حاکم شده بود، من واقعاً احساس خطر کردم. گفتم: همه بچه‌ها بايد روزه‌هايشان را بشکنند. هرچه گفتند: الآن نزديک به غروب است، اجازه بدهيد روزه امروز را تمام کنيم.

گفتم: شرايط، شرايطي نيست که ما بخواهيم اين روزه را ادامه بدهيم، چون حالت معنوي بچه‌ها حالتي شده است که اگر بخواهند با آن حالت داخل آسايشگاه شوند، عده‌اي از نظر روحي آسيب مي‌بينند.

الحمد لله علي‌اکبر شفا پيدا کرد و آن جو معنوي را برادرانمان شکستند و به قدري آن حالت، شدت پيدا کرده بود که تا آخر اسارت جرئت نکرديم بگوييم برادران از اين روزه‌هاي مستحبي بگيرند.

 

ما گرفتار سر زلف تو هستيم اي دوست

رشته مهر ز اغيار گسستيم اي دوست

بر گرفتيم دل از غير تو جانا امّا

دل بر آن عشق گرانبار تو بستيم اي دوست

تا اسير غم جانسوز تو گشتيم همه

ز غم عالم هستي همه رستيم اي دوست

جلوه کن جلوه ايا دلبر يکتا که دگر

شيشه صبر و تحمل بشکستيم اي دوست

 

بخش فرهنگ پايداري تبيان


منبع :

سايت حوزه به نقل از: دفتر ثبت کرامات مسجد مقدس جمکران

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت