پنج داستان از فرانتس هولر

شبی از شب ها خانم شول تک و تنها توی خانه اش بود که یکهو صدای پایی روی کفپوش شنید. اول خودش را به آن راه زد و وانمود کرد متوجه چیزی نشده، اما همین که دید صدای قدم ها ادامه دارد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پنج داستان از فرانتس هولر

ترجمه علي عبداللهي*

داستان يک: اشباح

شبي از شب ها خانم شول تک و تنها توي خانه اش بود که يکهو صداي پايي روي کفپوش شنيد. اول خودش را به آن راه زد و وانمود کرد متوجه چيزي نشده، اما همين که ديد صداي قدم ها ادامه دارد، احساس خطر کرد، چون ممکن بود دزد يا جنايتکاري به خانه زده باشد. خلاصه، دل و جرات به خر داد، تپانچه شوهرش را از روي ميز کوچک شام برداشت، پاورچين از پله ها بالا رفت، با سرعت هرچه تمام تر کليد برق را زد و فرياد کشيد: «دستا بالا!»

اما ترسش کاملا بي مورد بود، چون فقط جاي دو تا پا روي کف کفپوش اين طرف و آن طرف مي رفتند.

داستان دو: زبان اِکتي

زبان اِکتي، جزو زبان هاي مرده است و براي همين است که به نظرم از هر چيزي جالب تر مي آيد، چون اين زبان فقط دو کلمه دارد. اولي «اِم» است و دومي «ساسکروپتلو کسکوار سنفگاکسلو مپگرس.» «ام» مؤنث است و معناي «باز دوباره اين جا چه خبر است؟» مي دهد و « ساسکروپتلو کسکوار سنفگاکسلو مپگرس» هم مذکر است و معني «هيچي» مي دهد.

ماجرا از اين قرار است که اِکترها در دهان آتشفشاني خاموش زندگي مي کردند که در اعماق خود هميشه مي غريد و فوران داشت. هر بار که آتشفشان فوران مي کرد، زن هاي اِکتي وحشت زده پرت مي شدند به بالاي دهانه و فرياد مي کشيدند: «ام؟» و مردانشان هم در آن گير و دار با لحني آرام مي گفتند: « ساسکروپتلو کسکوار سنفگاکسلو مپگرس.»

اين موضوع هم تنها چيزي بود که اِکتي ها در موردش با هم صحبت مي کردند و بقيه کارها را با چنان عجله اي انجام مي دادند که برايشان وقت حرف زدن نمي ماند.

فکر مي کنم اين «اِکت آباد» بايد سرزمين بسيار ناآرامي بوده باشد. يک بار به دنبال تلنبار شدن غيرعادي گدازه هاي آتشفشاني حتي ماجرا به راه پيمايي هايي خياباني کشيد که به دنبال آن در يک چشم برهم زدن، شمار عظيمي از اِکتي ها جلوي ساختمان شهرداري تجمع کردند. مردم يک صدا توي بلندگوها شعار «ام!ام!ام!» سر مي دادند. دست آخر رئيس جمهور «اِکت آباد» هم رفت روي بالکن و ضمن نطقي غرا با اطمينان کامل گفت: « ساسکروپتلو کسکوار سنفگاکسلو مپگرس!»

اين خطابه به هر حال کاملا درست نبود و رئيس جمهور هم صدالبته با کمال شوربختي هيچ عبارت ديگري براي گفتن در چنته نداشت. به همين دليل امروزه زبان اِکتي را در رديف زبان هاي مرده قلمداد مي کنند.

داستان سه: افسانه پدري که پسرش تا مدت ها دست توي سوراخ بيني اش مي کرد و با انواع و اقسام توبيخ ها هيچ موفقيتي در باز داشتنش از اين کار به دست نياورد تا اين که بالاخره با يک سيلي موفق شد، پسرش را از دست کردن توي سوراخ بيني باز دارد.

نتيجه اخلاقي:

پدري که پسرش تا مدت ها دست توي سوراخ بيني اش مي کرد، با انواع و اقسام توبيخ ها هيچ موفقيتي در بازداشتنش از اين کار به دست نياورد، تا اين که بالاخره با يک سيلي موفق شد، پسرش را از دست کردن توي سوراخ بيني باز دارد.

داستان چهار: کرم خاکي هاي ناهمگون

روزي روزگاري در اعماق يک کشتزار تُرشک، دو کرم خاکي زندگي مي کردند و هر دم و ساعت، ريشه ترشک مي جويدند.

تا اين که يک روز کرم اولي گفت: «اين چه وضعي است، من يکي ديگر از زندگي در اين اعماق تاريک خسته شده ام، مي خواهم براي خودم سير و سفر کنم و دنيا را بشناسم.» خلاصه، بقچه نقلي اش را برداشت، خزيد و خزيد و خزيد تا رسيد به بالاي زمين. آن جا هم همين که ديد آفتاب تابان مي درخشد و بادِ وزان کشتزار ترشک را به بازي گرفته، دلش از خوشي غنج رفت، يکهو خوشحال و خندان لوليد ميان بوته ها و پيش خزيد. هنوز سه قدم برنداشته بود که توکايي او را گير انداخت و بلعيد.

کرم دومي همچنان آن پايين توي سوراخش ماند، هر روز ريشه هاي ترشک را به نيش مي کشيد و سال هاي سال عمر کرد.

ولي شما به من بگوييد، اين هم شد زندگي؟

تبصره:

من به کرات از نظر زيست شناسي متوجه اين مساله شده ام که کرم ها اصلا ريشه نمي جوند (وقتي کرم ها دندان ندارند چطور مي توانند چيزي را بجوند؟). با اين همه عمرا بر نمي گردم داستانم را تغيير بدهم؛ مثلا تبديلش کنم به «موش خرمايي هاي ناهمگون» يا «موش کورهاي ناهمگون».

چون آدم در مقام نويسنده راحت و پاکيزه در کابين خيالش نشسته، ذهن خود را به دست زيباترين چيزها مي سپارد و در آن گيرودار، واقعيت هم مدام درِ اتاقش را مي کوبد: آخر به من بگوييد، اين هم شد زندگي؟

داستان پنج: بازي چوب کبريت

آقاي مسرلي با يک کاروانِ سياحتي در سياه ترين اعماق آفريقا به دام آدمخوارها افتاد. از آنجا که سر کرده آدمخوارها بسيار انسان دوست بود و حس شوخ طبعي زيادي هم داشت، به آقاي مسرلي قول داد، در صورتي که بتواند او را در بازي چوب کبريت شکست دهد، آزادش خواهد کرد. خوشبختانه آقاي مسرلي تازگي ها همين بازي را از برادرش فراگرفته بود ولي افسوس يادش رفته بود چطوري آدم اين بازي را مي برد، اين بود که او را خوردند.

پي نوشت:

* علي عبداللهي (زاده 1347 بيرجند) شاعر و مترجم ادبي زبان آلماني ايراني است. « هي راه مي‌روم در تاريکي»، « اين است که نمي‌آيد» و « بادها شناسنامه مرا بردند» از مجموعه هاي شعري اوست.

فرآوري: مهسا رضايي

بخش ادبيات تبيان


منابع: ويژه نامه داستان- شماره 72، ويکي پديا

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت