یادش بخیر وقتی طلبه شدم (1)
یادش بخیر وقتی طلبه شدم (1)
آنهایی که الان سالهاست در حوزه درس میخوانند شاید برایشان جالب باشد اگر برگردند و مروری بر اوائل طلبگی خود داشته باشند. وقتی میخواستند بیاییند حوزه چه مشکلاتی سر راهشان بود و آنها با چه اشتیاقی وارد حوزه شدند.
بار سفر بستند و از خانه و خانواده فاصله گرفتند و به عشق امام عصر ارواحنا فداه، قدم برداشتند تا وارد حوزه شوند.
گروه دیگری هم هستند که میخواهند تازه طلبه شوند. اما کمی دچار تردیدند. یا نمیدانند از کجا باید شروع کرد و یا هنوز تصمیم قطعی نگرفته اند و نمیدانند آیا میتوانند طلبه بمانند یا نه.
این نوشتار یک نامه خودمانی است که خاطرات اوایل طلبگی در آن به قلم در آمده و یادی از یک کوله بار خاطره است که میتواند برای هر دو گروه فوق مفید باشد.
این داستان را در چند مقاله با همین عنوان (یادش بخیر وقتی طلبه شدم) خدمت شما ارائه میکنم:
از آن تاریخ 15 سال میگذرد؛ از آن تاریخ که من و تو کنار یکدیگر روی یک نیمکت در کلاس درس دبیرستان نشسته بودیم. آن سال من و تو، هر دو در کنکور قبول شدیم، امّا من در مقابل اصرار تو، پدر و مادر، فامیل، اهل محل و بچههای مسجد پافشاری کردم و به حوزه رفتم و تو در دانشگاه مشغول تحصیل شدی. این اولین بار بود که من و تو از هم جدا شدیم، خوب به یاد دارم به من میگفتی: «دانشگاه هم نیروی متعهد نیاز دارد، بحران امروز جامعة ما، کمبود متخصص بسیجی است، مگر این مملکت پزشک متدین نمیخواهد؟ اگر خوبها، همه به حوزه بروند، خیلی از سنگرها خالی میماند».
هر بار که به منزل میآمدم، از طرف بچههای محل، به صراحت یا کنایه مورد تمسخر قرار میگرفتم: «حاج آقا بی زحمت یک استخاره بفرمایید! آقا شیخ یک روضه هزار تومانی لطف کنید! صبحکم اللّه بالخیر و العافیه! یک مجلس فاتحه فلان جا برایتان رزرو کردهایم و.. . ».
نگاههای بابا و مامان هم پر از گلایه و اعتراض بود و بیش از آن ترحم. بابا میگفت: «پسرجان به اقبال خود پشت نکن، جوانهای این مملکت چقدر آرزو دارند دانشگاه قبول شوند، حتی دانشگاه آزاد. شب و روز درس میخوانند، نذر و نیاز میکنند، آن وقت تو در بهترین رشته و در بهترین دانشگاه قبول شدهای، ناز میکنی! اگر به فکر خودت نیستی، لااقل به فکر آبروی ما باش».
مامان میگفت: «فردا که بخواهی زن بگیری نه پول داری، نه کار و نه مسکن. چه کسی زندگی با تو را میپذیرد؟ » داداش میگفت: «چند وقت دیگر که عمامه سرت بگذاری، سایهات را با تیر میزنند، توی خیابان متلک و مارمولک میشنوی، همة کمبودهای مملکت را از چشم تو میبینند، آخر شب اگر در میدان شهر باشی، هدف پرتاب گوجه و تخم مرغ خواهی شد، هیچکس تحویلت نمیگیرد.. . . اگر میخواهی خدمت کنی، باید به دانشگاه بروی. اگر میخواهی محترم باشی، باز هم باید به دانشگاه بروی. این روزگار غیر از زمان قدیم است که دست آخوندها را میبوسیدند.. . »
سعید میگفت: «قم خط تولید انبوه آخوند راه انداخته، مملکت که این همه روضهخوان نمیخواهد. در عصر ماهواره و اتم، علم در دنیا حرف اول را میزند. »
آن روزها من جواب قانعکنندهای برای شما نداشتم، ولی یک احساس عجیب در وجود من، یک نیروی نامرئی و یک عشق که آن را بسیار مقدس مییافتم مرا به قم میکشانید. اگر لطف خدا مرا با حاج آقا آشنا نکرده بود، شاید من هم مثل اکبر، همان سالهای اول، حوزه را رها میکردم. چه ایامی غریبی بر ما گذشت و چه حوادث درس آموزی! در این سالها علاوه بر اکبر، برای خیلی از دوستان ما اتفاقات عجیبی افتاد.
در نوشتار بعدی، این اتفاقات جالب و خواندنی را مرور کنید...
بخش بعدی را اینجا ببینید
منبع: پایگاه راه و رسم طلبگی
تهیه: محمد حسین امین - گروه حوزه علمیه تبیان