یک جبهه بود و یک عموحسن
یک جبهه بود و یک عموحسن
اگر دیروز به جبهه سفر میکردی، در کافه صلواتیها، آشپزخانهها، دفتر فرماندهی و در خط مقدم به پیرمردان باصفایی برمیخوردی که با شوخ طبعی و نشاط و سرزندگی خود، نه تنها غنچه لبخند را بر لبان رزمندگان جوان مینشاندند، بلکه چون خادمی فداکار حتی از شستن لباسهای زیر بچهها هم امتناع نمیکردند. پس از هر عملیات، سیمای این پیرمردان که در سوگ شهیدانی پروانه وار گرد آنان میچرخیدند، دیدنی بود و آنان چون پدری فرزند از دست داده، گوشهای میخزیدند و صدا میزدند، علی! حسین! محمود! ... .
اما امان از روزی که بچهها در سوگ پیرمرد با صفایی مینشستند. حسن امیری را از بس دوستش داشتند «عمو حسن» صدا میزدند. عموحسن، یکی از آنانی بود که وقتی لباس زیبای شهادت بر تن کرد، همه بچهها گریستند. او که دیروز با کارها و سخنان خود غنچه لبخند شهیدان را شکوفا میکرد، هنوز هم یاد و خاطراتش لبخند را بر لبان رزمندگان مینشاند ...
تو جبهه همه میشناختنش، آخه یه جبهه بود و یه عموحسن؛ فرمانده مقتدرآشپزخانه تبلیغات و مسئول تیم روحیه. واقعاً خواستنی بود و تواضع تا دلت بخواد تو بند و بساطش پیدا میشد. کافی بود بهش سلام میدادی، به دستت امان نمیداد و یه ماچ رو دستت نقش میبست. اگرم کسی برای تلافی دستشو میبوسید، مینشست و گریه میکرد که چرا دست منو بوسیدی!؟ میگفت: «شما بسیجی هستید، اما شما چی میدونید من کیام، گذشتهام چی بوده، شما پاکید.»
میگن عاقبت خیاط تو کوزه میافته، یه بار بچهها با هم نقشه ریختند، چند نفری جورابهاشو درآوردند و پاهاشو به ماچ بستند. اگر میدیدیش.
• غذاهاش خیلی توفیر داشت. ماشاءالله عموحسن مبتکر هم بود. یه بار یه غذا بهمون داد خوردیم. پرسید: خوشمزه بود؟ گفتیم: خیلی. گفت: آب پنیر بود! هرچی از غذاها اضافه میاومد، دور نمیریخت، همه رو تو یخچال نگه میداشت تا آخر هفته همشو با هم میریخت تو دیگ و گرم میکرد، میداد بخوریم؛ بادمجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله قلم کار به تمام معنا با نام «گزارش هفتگی عموحسن!»
• با اسراف دشمن خونی بود و این وسط بچهها باید قربانی میشدند. صبح تا شب دویده بودیم. اومدیم سر سفره. غذا حاضری بود. عموحسن یه گونی نون خشک رو آبزده بود، گذاشت جلومون. اعتراض که کردیم، گوشش بدهکار نبود، میگفت: «میگین اینها رو چیکار کنم. بریزمشون دور. بخورید، مریض نمیشید، زمونه قحطی یادتون نمیآد؟» کم که نمیآورد، هیچی، یه چیزی هم بدهکارمون میکرد و همه نون خشکهها رو به خوردمون میداد!
• آشپزخانه، مقر شخصی خودش بود. به کسی اجازه دخالت تو حوزه مسئولیتش نمیداد. تا میرفتیم ظرف بشوریم. دستمون رو میبوسید و میگفت: «از آشپزخانه برید بیرون!» همه رو بیرون میانداخت و خودش تنهایی همه ظرفها رو میشست.
• خدا بگم چیکار کنه اونی رو که این کلمه سواد رو تو دهن عموحسن گذاشت. نان ما رو آجر کرد. در آشپزخانه را رو خودش میبست. هر چی در میزدیم، باز نمیکرد. داد میزد: «مزاحم نشید، مشق دارم!»
• شوخیهاش هم منحصر به فرد بود. تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد، با ایما و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش، بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت: یه طوری بخور که کسی نفهمه. منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه. تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشهای داره چیزی میخوره. به همه همین رو گفته بود!
هرچی از غذاها اضافه میاومد، دور نمیریخت، همه رو تو یخچال نگه میداشت تا آخر هفته همشو با هم میریخت تو دیگ و گرم میکرد، میداد بخوریم؛ بادمجان، کباب گوشت، قیمه، یک تکه خیار و ... یه آش شله قلم کار به تمام معنا با نام «گزارش هفتگی عموحسن!»
• افتخاراتش هم شنیدنی بود. بچهها را تو آشپزخانه دور خودش جمع کرده بود و داشت از شجاعتش میگفت: «جاتون خالی، نبودین ببینین که رو تپه کانیمانگا یه تیپ عراقی بود. همشون رو تارومار کردم، یه دونشون هم زنده نموند. یکی از بچهها گفت: عمو جون شاید پیت رو برعکس کردی، ناکارش کردی! گفت: ما رو اینطوری نگاه نکن، یه هوووو کنم، همه در میرن!
• از هر در بستهای تو میرفت. یک متخصص تمام عیار. بعد از سخنرانی حاج همت با اصرار فراوان با او عکس گرفت. عکس همهجا همراهش بود و اگر جایی راهش نمیدادند، عکسو نشون میداد و میگفت: شماها کی هستین! من با همت عکس دارم، خود همت گفته من سپاهیام. عکس شده بود کلید هر در بسته.
• از تواضعش که گفتیم، اهل شهرت و مقام هم نبود. اگر میاومدن باهاش مصاحبه کنن میگفت: برید از دکتر بپرسید. آخه حاجی اسدی، خیلی شیک و مرتب بود. عمو هم اسمشو گذاشته بود دکتر. اصرار هم که میکردن، میگفت: آخه من کچل چی دارم بگم.
• تو مولودیخونی هم که رو دست نداشت. شب مبعث بود. تو حسینیه میکروفن را برداشت و شروع کرد به خوندن: «یا محمد یا محمد». هر چی گوش دادیم، دیدیم همین را تکرار میکنه. اما نه، هر از چند گاهی ریتم عوض میشد. اونم وقتی بود که کسی از راه میرسید. «جواد علی گلی آمد، یا محمد یا محمد»، «محمد کوثری آمد، یا محمد یا محمد» ...
• اگه ازت خوشش میاومد، هر جا تریبوتی چیزی بود، چند صد هزار تایی صلوات کاسب بودی و مسئول تبلیغات هم یکی از همون آدمای خوششانسی بود که مهرش به دل عموحسن نشسته بود. گاه و بیگاه برای سر سلامتیش صلوات میگرفت. البته بدش هم نمیاومد که این وسط یه چیزی هم گیر خودش بیاد؛ برای سلامتی مسئول عزیزم و نائب بر حقش صلوات.
• اون روز قرار بود فرمانده لشکر سخنرانی کند، عمو سریع فرصت رو غنیمت گرفت و رفت پشت تریبون و شروع کرد به شعار دادن برای مسئول تبلیغات. راستی عموحسن متخصص شکار فرصتها بود. حتی فرمانده لشکر هم خندهاش گرفته بود. البته سخنرانها هم از این فیض بینصیب نبودند. مابین دو نماز عمو شروع میکرد به شعار دادن. سخنران هم ژستی میگرفت و بادی به غب غب میانداخت اما شعارهای عمو این قدر طول میکشید که معلوم نمیشد آخرش این شعارها برای کیه.
• ابدا نمیشد سرشو کلاه گذاشت. سرش خیلی تو حساب بود. اما همین که حس سخنرانیش گل میکرد، اون وقت بود که میشد یه تک موفق به غذا زد و صد البته مجبور بودی یه ساعتی براش سر تکون بدی که دارم گوش میکنم. خُب هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
• مگسها از دستش آسایش نداشتند و همیشه دنبال سوراخ سنبهای میگشتند که خودشونو از دید عمو قایم کنند، شاید جون سالم به در ببرند. امان از وقتی که گذر مگسی به آشپزخانه میافتاد. دیگر اون روز باید قید نهار رو میزدیم. آخه این عموحسن ما به طرز شدیدی بهداشتی بود تا چشمش به مگسی میافتاد، تلمبهاش را راه میانداخت و تمام ارتفاعات آشپزخانه را امشی میزد. آخر کار هم که هنوز این تعقیب و گریز به اطمینان قلبی نمیرسید، میرفت سراغ دیگ غذا، درش رو باز میکرد و چند تا امشی ... بیچاره بچهها مگه میتونستند چیزی بگن. مگه میشد با کسی که موهاشو تو آسیاب سفید نکرده، طرف شد. البته به قول خودش، سرش مو نداشت. اما خُب ریششو که تو آسیاب سفید نکرده بود. تا یه چیزی میگفتی، نمیدونم با سقراط و افلاطون چه سر و سری داشت که این همه صغرا و کبرا میچید و دلیل و برهان سر هم میکرد. خیلی هم که گیر میدادی مثل پیرمردها قهر میکرد. راستی یادم رفت بگم، بزرگ تر از عموحسن تو لشکر، فقط خودش بود.
• یه شب یکی از بچهها هوس کمپوت کرده بود، از پنجره شکسته آشپزخانه رفت تو، سراغ یخچال، یه دفعه صدای جیغی اونو جلب کرد. با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق. چراغ که روشن شد. درجا خشکش زد. عمو داشت تو دیگ حموم میکرد. همون دیگی که توش برای بچهها دوغ درست میکرد!
نویسنده : اصغر فتاحی
تنظیم : رها آرامی - فرهنگ پایداری تبیان