آلیس مونرو از شیوه كارش مى گوید
من با زندگى روزمره درگیرم
از وقتى كه خاطرم مى آید نوشتن دغدغه و شاید هم در كودكى آرزوى من بود و همیشه مترصد فرصتى براى این كار بودم؛ كه خیلى هم كم دست مى داد.
البته حالا چندسالى است كه ماجرا فرق كرده. حالا نویسندگى حرفه من است و كسى انتظار ندارد كار دیگرى جز این وقت ام را بگیرد.
داستان را دوست دارم به این خاطر كه در آن نقش خالق را بازى مى كنم ومى توانم آدمها را در موقعیت هایى كه ایده آل ام هستند قرار بدهم؛ این را هم بگویم كه معتقدم هر نویسنده اى موقع نوشتن به این ماجرا فكر مى كند. داستان را به خاطر دفاع از حقوق زنان نمى نویسم و این واژه اى است كه بسیارى از منتقدان در مورد من به كار مى برند من هرگز از فمنیست ها و آرمان گرایى شان بدم نیامده؛ اما شخصیت هاى داستان من در موقعیت هاى زنان جامعه ام قرار مى گیرند و این به معنى سنگ كسى را به سینه كوبیدن نیست؛ زن یا مرد حق و حقوق دغدغه من نیست. من از درونیات یك زن بى اطلاع نیستم در نتیجه آن را راحت تر دست مایه یك داستان قرار مى دهم. این به آن معنا نیست كه موقع نوشتن به دنیاى عارى از مرد فكر مى كنم؛ به نظرم موقعیت هایى كه براى زنان داستانم پیش مى آید یك طرف اش مردان هستند و این موقعیت میان هر دو مساوى است. از طرفى موقع نوشتن داستان كتاب قانون ومعادله براى خودم باز نمى كنم؛ معتقدم هیچ داستان نویسى پیش از نوشتن داستانش آن را تحلیل و بررسى نمى كند.
من هم مثل بقیه دوستانم مى گذارم شخصیت هاى داستانم تا هر كجا كه مى خواهند بروند و تا وقتى كه نقطه آخر را نگذاشته ام هیچ بخشى را حذف نمى كنم. رسیدن به خط پایان باعث مى شود به صفحه اول داستانم برگردم و شروع كنم به ویرایش و گاهى حذف كردن كه البته باید بگویم اغلب حذف كردن. مى گذارم قهرمان ام هر قدر مى خواهد روده درازى كند بعد اما موقع ویرایش و بازنویسى است كه جلوى دهانش را مى گیرم. سراغ هر سوژه اى نمى روم؛ یعنى نمى توانم بروم؛ سوژه داستان باید مرا كاملاً به سمت خودش جذب كند و هفته ها و هفته ها من درگیر آن باشم تا بالاخره، آن وسط یكى را به عنوان راوى انتخاب كنم و پشت میزم بنشینم.
موقع نوشتن هم از هیچ قاعده اى استفاده نمى كنم؛ حتى گاهى وقتها فكر مى كنم سنت شكن هستم؛ همیشه عادت داشتم كه در هیچ چارچوبى نمى گنجم. داستان خودش پیش مى رود من جلوى آن را نمى گیرم مى گذارم تا هر جا كه مى خواهد برود، داستان من آزاد آزاد است. شاید همه اینها باعث مى شود كه داستان من هیچ وقت در یك موقعیت معمولى اتفاق نیفتد.
اما ناخودآگاه بیشتر داستانهایم در كانادا مى گذرند؛ به هر حال ریشه من در این ناحیه است؛ به هر حال نمى توانم كارى بكنم انگار من در زمان مشخصى در یك مكان مشخص گیر كرده ام و این زمان و مكان هسته اصلى گره ذهنى من است واین اصلاً به معناى تكرار نیست؛ من از داستانهاى سریالى بدم مى آید و با وجود اینكه داستانهایم همیشه در زمان و مكان مشخصى اتفاق مى افتند هیچ وقت چنین حال و هوایى را تداعى نمى كنند؛ این خاص من نیست مدتى است كه روى آثار مارگارت ات وود هموطن ام دقت كرده ام، ات وود هم در داستانهایش گاهى حتى سراغ تخیل هم مى رود و خواننده به این تكنیك در آثارش عادت كرده است؛ ات وود خواننده را مثلاً به یك حكومت تئوكراتیك مى برد كه در زنان به عنوان برده جنسى استفاده مى كنند یا ویروسى همچون سارس را در یك كشور همه گیر مى كند به هر حال ات وود این طورى است و خواننده یا دوست دارد یا ندارد.
داستان نوشتن كارى سختى نیست، اما بخشى كه آسان نیست و زمان زیادى را مى برد ایجاد آن كشش و گره ذهنى است. این گره ذهنى كه براى من ایجاد شد، مربوط به امروز ودیروز نیست؛ در تمام روزهایى كه من باید در آشپزخانه براى بچه هایم آشپزى مى كردم و خانه دارى مى كردم كار من فكر كردن و قرار گرفتن در موقعیت هاى عجیب و غریب بود.
شاید باورتان نشود روزهایى كه فرصت نوشتن نداشتم فكر مى كردم و موقعیت هاى مختلف را در ذهن ام بررسى مى كردم و اگر هم فرصتى دست مى داد در حد یك داستان كوتاه بود و این براى من اوج لذت بود. خنده دار است كه نوشتن داستان كوتاه براى یك نویسنده فقط به خاطر تنگى وقت باشد ولى این در مورد من صدق مى كرد. داستان به هر حال به این زودى نوشته نمى شود؛ سراسرش اتفاق است و این اتفاق حاصل یك پروسه طولانى است، داستان به نظرم خانه اى است كه تو از هر گوشه اش مى توانى سرك بكشى؛ به عنوان یك نویسنده معتقدم شما مى توانید داستان را از هر كجا كه دوست داشتید شروع كنید و همین طور در داستان چرخ بزنید. مثل این است كه من بخشى از زندگى ام را براى شما تعریف كنم بعد وقتى شما علاقه مند حرفهاى من شدید؛ به عقب تر برگردم و ریشه ماجرا را برایتان از اول تعریف كنم.داستان خواندن هم درست این مسأله است و من همیشه حتى در مورد كلاسیك ها و مخصوصاً كتابهاى قطور از پنجره و یا وسط یك دعوا وارد مى شوم. همین مسأله تا حد زیادى در نوشتن وسبك و سیاق ام هم تأثیر گذاشته است اگر دقت كرده باشید حتى شروع داستانم هم بر پایه یك اتفاق است. یعنى همان اول بى هیچ زمینه چینى شما با یك اتفاق مواجه اید. همیشه سعى مى كنم یكى از صحنه هاى درخشان و مهمترین اتفاق را در اولین سطرهاى داستان ام بگنجانم و اغلب سراغ اتفاقات واقعى كه شخصاً تجربه كرده ام مى روم؛ تجربه و خاطره در زندگى من نقش تعیین كننده اى دارد و حتى در داستانم؛ احساس مى كنم به تمام گوشه و كنار خاطرات ام تسلط دارم و در این مورد ازدواج ها، عشق ها و شكست هاى عاطفى بیشتر در خاطرم مانده اند و به همین خاطر است كه شخصیت هاى اول داستانم غالباً زنانى هستند كه با این مسأله درگیرند.
تنها به این دلیل است كه معتقدم داستان را نباید مثل یك جاده طى كرد یعنى از اولش وارد شد و در آخرش بیرون آمد، بلكه باید مثل خانه اى كه راههاى ورود بسیارى دارد و تو در هر جاى آن مى توانى بنشینى با آن برخورد كرد و بعد هم در نقطه اى كه از جاههاى دیگر بیشتر دوست اش دارى بنشینى.
البته هر آدمى در مقطعى از زمان ممكن است اینطور فكر كند و كمى بعد نظرش تغییر كند اما مدتهاست كه شیوه مطالعه ام به همین نحو است، شما هم مى توانید تجربه كنید. گاهى وقتها وقتى به عنوان یك خواننده با داستانم برخورد مى كنم؛ احساس مى كنم جابه جایى هاى زیادى را لازم دارد، این مسأله مخصوصاً در مورد كارهاى گذشته ام خیلى صدق مى كند؛ درست به همان نحو كه كتابهاى دیگران را مى خوانم با داستانهاى قدیمى ام برخورد مى كنم؛ بعد در این لحظه است كه دوست دارم ساختمان كلى آن داستان قدیمى را به هم بریزم؛ ولى بعد پشیمان مى شوم براى اینكه هر كس از یك جایى شروع مى كند؛ ولى سعى مى كنم آن نكته ها را در داستانهاى كنونى ام بگنجانم. اما بیشتر از همه اینها علاقه روزافزون من به چخوف بزرگ است كه حال و هواى داستانهایم را صیقلى تر و قشنگ تر مى كند. چخوف استاد همه كسانى است كه علاقه مند داستان كوتاه هستند، هیچ كس براى من مثل چخوف نمى شود؛ او براى من بیش از هر كسى اهمیت دارد. دلم مى خواهد هیچ وقت هم تكرار نشود؛ او دست نیافتنى ترین نویسنده دنیاست.
نویسندگان زیاد در برهه هاى زمانى مختلف روى من تأثیر گذاشته اند اما بعد از چخوف؛ جیمز جویس؛ و فلانرى اوكانر مرا به شدت شیفته كردند؛ اما درمورد اوكانر الآن مطمئن نیستم داستانهاى او را سالها پیش خوانده ام، مطمئن نیستم كه هنوز هم همانقدر برایم اثر گذار باشند. اما این روزها در صفحه داستان هفته نامه نیویوركر به داستان نویس هایى برمى خورم كه دغدغه هاى مشتركى با من دارند و این مسأله به من ثابت مى كند دغدغه هایم زیاد هم وراى واقعیت نیست؛ من با بطن یك زندگى روزمره و یأس آور درگیرم.
امیلى امرایى