دو رکعت عشق و یک قطره نماز

خسته افتاده زپا امده زانو میزد مشکلی داشت به آقای خودش رو میزد...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

هشت شعر براي هشتمين عرش (3)

دو رکعت عشق و يک قطره نماز

جوشش دعا

كـمـى بـذر گـل گـنـدم بـكاريـم
  بـراى كـفـتـران سـبـز مـشـهد
بـنـوشـيـم آب صـاف مـهربـانى
   شـبـيـه هـشـتـمين شعر "محمـد"(ص)
اگـر چـه گـنبـدش دور است از ما 
ولـى راه نـگـاهـش باز بـاز است
دواى زخـم بـال كـفـتــرانــش 
 دو ركعت عشق و يك قطره نماز است
خـداى آرزوهـايـم كـمـــك كـن
حـرم را تـوى خـواب خـوش ببينم
ضـريـح آشـنـايـش را بـبـوسـم 
گـل صـحـن نـگـاهـش را بـچينم
كـمـك كـن كـفـتـرى بر شانه هايم
بـسـازد لانـه اى از مـهـربـانـى
كـمـك كـن تـا دعـايـم سـبز باشد
  بـسـازم يـك ضـريـح آسـمـانـى
كـمـك كـن مـثـل مشهد، شهر رؤيا
دلـم پـر ازدحـام از نـور بـاشــد
پـر از پـرواز كـفـتـرهـاى كوچك
 سـرم سـبـز و دلـم پـر شور باشد
كـمـك كـن ضـامـن آهـوى قـلبم
بـه رنـگ يـك دعـا در مـن بجوشد
خــداى آرزوهــايــم كـمـك كن 
 كـه يـك كـفـتـر دعـايـم را بنوشد

 نسرين راسخى

 

ضريح خورشيد

صـحـن حـرم از نـسـيم پر بود
  از پـرپـر "يـا كـريـم" پـر بود
خورشـيـد دوبـاره بـوسه مى زد
بـر چـهـره مـهـربـان گـنـبد
گـنـبـد پـر از آفـتـاب مـى شد
آهـسـته غـم مـن آب مـى شـد
رفـتـم طـرف ضـريـح او بـاز
تـا پـر شـوم از هـواى پـرواز
اطـراف ضـريح گـريـه هـا بود
دلـهـاى شـكـسـتـه و دعـا بود
از چـشـم هـمـه گلاب مي ريخت
بـاران رضـا رضـا رضـا بـود
دل هـاى هـمـه ز بـارش اشـك 
مـانـنـد كـبـوتـرى رهـا بـود
عـطـر گـل يـاس در دل مــن
عـطـر صـلـوات در فضـا بود
لب ها همه حرف و درد دل داشـت
بـا او كـه غـريـب آشـنـا بود
بـا يـك بـغـل آرزو و امـيــد 
رفـتـم طـرف ضـريـح خورشيد
رفـتـم طـرف ضـريـح روشن 
در نـور و فـرشتـه گم شدم من

سيد سعيد هاشمى

 

بارش مهر

خـسـته، افـتـاده ز پـا، آمده زانو مى زد
مـشـكلى داشت به آقاى خودش رو مى زد
مى چكيد از سر و رويش عرق شرم به خاك
  مـشـت هـا واشده و پنجه به گيسو مى زد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تيره و تـلخ
دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو مى زد
هـمنوا با در و ديوار در آن عصمت محض 
 نـالـه يـا عـلـى و ضـجه ياهو مى زد
نـم نمك بارشى از مهر به جانش مى ريخت
كـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو مى زد
پـاك مـى شـد دلـش از غصه ناپاكى ها
خـادمى داشت در اين فاصله جارو مى زد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز
شـعـله اى شعر كه در آينه سوسو مى زد
  

عليرضا كاشى پور محمدى

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت