خدا او را در آغوش گرفت!

روزی، روزگاری در شهر مکه، مردی زندگی می کرد که "عبدالمطلب" نام داشت. عبدالمطلب ده پسر داشت و نام یکی از آنها "ابوطالب" بود. هر یک از پسران عبدالمطلب که بزرگ می شدند و به سن جوانی می رسیدند، دختری انتخاب می کردند و به خانه بخت می رفتند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خدا او را در آغوش گرفت!

روزي، روزگاري در شهر مکه، مردي زندگي مي کرد که "عبدالمطلب" نام داشت. عبدالمطلب ده پسر داشت و نام يکي از آنها "ابوطالب" بود. هر يک از پسران عبدالمطلب که بزرگ مي شدند و به سن جواني مي رسيدند، دختري انتخاب مي کردند و به خانه بخت مي رفتند.

وقتي نوبت به ابوطالب رسيد، عبدالمطلب که او را خيلي دوست مي داشت، دلش مي خواست که او بهترين همسر را انتخاب کند. دلش مي خواست بهترين دختر مکه را به خانه بياورد.

عبدالمطلب گشت و گشت و از هر خانواده اي که دختري داشت سراغ گرفت و عاقبت به اين نتيجه رسيد که در بين تمام دختران مکه، هيچ دختري به خوبي، زيبايي و مهرباني "فاطمه" دختر "اسد" نيست. اسد برادر عبدالمطلب بود. عبدالمطلب به خانه برادر رفت و فاطمه را براي پسرش ابوطالب خواستگاري کرد. اسد هم که ابوطالب را خوب مي شناخت، خوشحال شد و قبول کرد.

وقتي مراسم عروسي ابوطالب و فاطمه برپا شد، مردم مکه، همه از خانه هايشان بيرون مي آمدند، چون تا آن روز مراسمي به اين باشکوهي نديده بودند. دو خانواده بزرگ و خيلي محترم از خاندان بني هاشم عروسي داشتند. مردم خاندان هاشم را مي شناختند و آنها را دوست داشتند. به علاوه عبدالمطلب بزرگ و ريش سفيد مردم مکه بود. اسد هم مرد بزرگي بود. پس عروسي پسر و دختر اين دو خانواده، ديدني بود.

آن روز، همه مردم مکه به عروسي پسر عبدالمطلب آمدند، سر سفره او نشستند و در شادي دو خانواده شريک شدند.

بعد از مراسم عروسي، ابوطالب همسرش را به خانه برد و آن دو زندگي ساده اي را شروع کردند. نه ماه و نه روز گذشت و فاطمه اولين فرزندش را به دنيا آورد. دختري زيبا، مثل پرنده اي کوچک. ابوطالب دختر کوچکش را در آغوش کشيد و بوسيد و گفت:«اسمش را مي گذارم "فاخته"»

فاخته کوچک، بزرگ شد. وقتي مادر شد او را "ام هاني" صدا زدند. "ام هاني" دخترعموي پيامبر و زني بزرگوار و مومن بود. شبي که پيامبر به معراج رفت، در خانه فاخته مهمان بود.

فرزند دوم فاطمه و ابوطالب را "طالب" ناميدند. سه سال بعد هم پسر دوم آنها به دنيا آمد که اسم او را "عقيل" گذاشتند. سه سال بعد پسر سوم آمد، او را "جعفر" صدا زدند.

جعفر هم مرد بزرگي شد و يکي از اولين کساني بود که به پيامبر ايمان آورد. همين جعفر جوان بود که وقتي در جنگ "تبوک" به شهادت رسيد، دشمنان اسلام دستش را قطع کردند و پيامبر فرمود: «خداوند در بهشت دو بال به جعفر مي دهد تا همراه فرشتگان پرواز کند.» به همين خاطر، مسلمانان او را "جعفر طيار" ناميدند.

حالا نوبت به پنجمين فرزند رسيده بود. چند ماهي بود که فاطمه کودکي در شکم داشت. او با اينکه پيش از اين، چهار فرزند به دنيا آورده بود، ولي حس مي کرد، اين يکي با آن چهار فرزند فرق دارد. خود را سبک حس مي کرد.

از وقتي فرزند پنجمينش را باردار شده بود، بيشتر خودش را به خدا نزديک مي ديد. بيشتر دوست داشت که خدا را عبادت کند و با او حرف بزند. بيشتر دوست داشت دور خانه کعبه بگردد.

سرانجام روزي رسيد که فاطمه حس کرد نزديک است فرزندش را به دنيا بياورد. آن روز جمعه سيزده رجب بود.

ماه رجب، يکي از ماه هايي است که عرب ها در آن با هم نمي جنگيدند. آنها در اين ماه، بيشتر در اطراف کعبه جمع مي شدند و عبادت مي کردند. اين رسم، حتي پيش از اسلام هم جاري بود.

آن روز مردمي که دور تا دور کعبه جمع شده بودند، زني باردار را ديدند که به زحمت قدم برمي داشت. او خودش را به کعبه رساند و کنار ديوار کعبه ايستاد. بعد، پرده کعبه را به دست گرفت و آهسته با خدا حرف زد. آن زن فاطمه همسر ابوطالب بود که مردم مکه او را مي شناختند.

فاطمه نگران بود. نگران کودکش بود. براي همين به کنار کعبه آمده بود تا از خدا کمک بگيرد. در دل گفت: «خداي من! مي داني که چقدر دوستت دارم. مي داني که هميشه تو را به يگانگي پرستش کرده ام. هميشه نعمت هايت را شکر گفته ام و امروز آمده ام که از تو کمک بگيرم.

خدايا کمکم کن تا کودکم را به آساني به دنيا بياورم. از تو مي خواهم که اين کودک را از هر خطري حفظ کني.»

مردمي که از کنار فاطمه مي گذشتند، بعضي حرف هاي او را مي شنيدند. همين طور که فاطمه با خدا حرف مي زد، ناگهان ديوار خانه خدا شکافته شد و او به داخل کعبه رفت. بعد ديوار به هم آمد و به حالت اول بازگشت. يکي از زن هايي که چشم به فاطمه دوخته بود و به حرف هايش گوش مي داد، جيغي کشيد و گفت: «اي مردم مکه! ديديد چه شد؟»

يکي پرسيد:«چه شد؟ چه اتفاقي افتاد؟»

زن گفت:«فاطمه دختر اسد، به داخل کعبه رفت.»

مردي پرسيد:«کدام فاطمه؟»

ديگري جوابش داد:«فاطمه سيد زنان قريش. دختر اسد پسر هاشم. فاطمه همسر ابوطالب. من به چشم خود ديدم که ديوار کعبه شکافت و او به داخل رفت.»

سر و صداها، مردم را دور کعبه جمع کرد. يکي گفت:«در خانه که بسته است، چگونه فاطمه به داخل خانه رفته است؟»

چند نفر فرياد زدند:« ما هم ديديم!»

چند نفري که باور نکرده بودند، به خانه ابوطالب رفتند و سراغ همسرش فاطمه را گرفتند. اما فاطمه در خانه نبود. همه جا به دنبال او گشـند، اما پيدايش نکردند، رفتند و کليد در کعبه را آوردند تا در خانه خدا را باز کنند. اما هر چه کردند، قفل در خانه کعبه باز نشد.

هر لحظه که مي گذشت، تعداد بيشتري دور کبعه جمع مي شدند، مردم مي خواستند ببينند که فاطمه چگونه بيرون مي آيد. سه روز گذشت و ناگهان باز هم ديوار شکافته شد و فاطمه از کعبه بيرون آمد. اين بار تنها نبود. نوزادي هم در آغوش داشت.

فرياد مردم به آسمان بلند شد. زني جلو دويد و نوزاد فاطمه را گرفت و نگاهش کرد. از ديدن چهره نوراني نوزاد، به تعجب افتاد. ديگران هم نوزاد را گرفتند و نگاهش کردند. سرانجام ابوطالب آمد و همسر و پسرش را خانه برد. فاطمه مي خواست نام پدرش "حيدر" را روي نوزادش بگذارد، اما ابوطالب گفت:« او فرزند کعبه است. او عزيز کعبه است. بايد اسم بهتري روي او بگذاريم. اسم او "علي" است.»

خانواده ابوطالب در بين مردم احترام خاصي داشتند، ولي با اين تولد، احترام آنها صد برابر شد. تا آن روز اين افتخار نصيب هيچ خانواده اي نشده بود. بعد از آن هم چنين اتفاقي نيفتاد. علي اولين و آخرين نوزادي بود که در خانه خدا، در کعبه به دنيا آمده بود.

 

برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم

نوشته: حسين فتاحي

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت