من کیم ؟
من کيم؟
خلقت انسان (1)
سؤال از فلسفه خلقت، سؤالي ريشهدار است.
بشر در طول تاريخ همواره ميخواسته تا بداند كه از كجا آمده؟ براي چه آمده؟ و به كجا ميرود؟
به گفته مولوي:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ماندهام سخت عجب كزچه سبب ساخت مرا يا چه بودست مراد وي از اين ساختنم
از كجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود به كجا ميروم آخر ننمايي وطنم
هر انساني گهگاه اين سؤالها را برخود مطرح ميكند و سؤالاتي اصليتر واساسيتر از اينها براي انسانها در سير تاريخ مطرح نبوده است. در متونمختلف فرهنگ بشري نيز به صورتهاي مختلف اين سؤالها مطرح شدهاست.
در اوستا اين گونه از فلسفه خلقت سخن به ميان آمده است:
«اي آفريننده بزرگ و دانا، از راه خرد و بينش و الهام، راز پديدآمدن آفرينش رااز روز اولبه من بياموز تا حقيقت را به مردم جهانآشكار سازم.»
«پروردگارا روان آفرينش به درگاه تو گلهمند است. براي چه مرابيافريدي؟ چه كسي مرا كالبد هستي بخشيد؟»
ارسطو نيز ضرورت سوال از راز هستي را به اين صورت مطرح كردهاست.
«آن كس با خود به مبارزه برخاسته است كه نميخواهد بداند از كجا آمده است و چيست آن ايدهآل مقدس كه بايستي نفس خود را برايرسيدن به آن ايدهآل تربيت نمايد».
شمس تبريزي نيز به مريدان خود چنين سفارش ميكند:
«در بند آن باش كه من كيم و چه جوهرم؟ و به چه آمدم و به كجاميروم؟ و اصل من از كجاست؟ و اين ساعت در چهام؟ و روي بهچه دارم؟»
* * * * *
انگيزههاي سؤال از فلسفه خلقت
براي شناخت هر موضوعي در ابتدا بايد آن را درست و دقيق مطرح كرد، چرا كه يكي از اشكالات اساسي در شناخت پديدهها و امور مختلف عدم طرح صحيح آنها ميباشد. براي شناخت فلسفه خلقت نيز بايد در ابتدا علل و انگيزههايي را كه موجب ميشوند، انسان از فلسفه حيات سوال كند مورد بررسي قرار داد تا به طرح دقيق اين موضوع توفيق پيدا كرد.
اگر بگوييم كه اكثر آنهايي كه درباره فلسفه خلقت و هدف زندگي انديشيدهاند، اما راه به جايي نبردهاند بيشتر به اين سبب بوده كه مسئله را درست مطرح نكردهاند سخني به گزاف نگفتهايم. در اينجا به بررسي اين موضوع ميپردازيم كه در چه شرايطي سؤال از فلسفه خلقت براي انسانها مطرح ميشود و در چه صورتي سؤال از آن پاسخ منطقي پيدا ميكند؟!
1. ناپايداري زندگي:
برخي از افراد هنگامي كه به ناپايداري و بيبقايي امور زندگي پي ميبرند، به ناگاه سؤال از فلسفه خلقت را براي خود مطرحميسازند. اينان آن گاه كه در مييابند روزگار غدار است و بيوفا خوشيهاي زندگي نيز زودگذر است و بي دوام در اين انديشه فرو ميروند كه فلسفه زندگي چيست؟ و هدف آفريدگار جهان از خلقت اين عالم ناپايدار چه بوده است؟ كساني كه بر اثر ملاحظه ناپايداري زندگي به طرح سؤال از فلسفه زندگي و خلقت ميپردازند، سؤالشان اصيل نيست و تنها حالتي گذرا دارد، زيرا در واقع اينان جوياي خوشي و شاديهاي پايدار هستند. بنابراين اگر لذايذي بتواند جاي خوشيهاي از دست رفته آنها را بگيرد ديگر جوياي شناخت فلسفه خلقت نخواهند بود.
2. معماي بزرگ:
سرانجام زندگي آدمي، چه به خوشي و شادي بگذرد و چه به ناخوشي و درد و رنج، مرگ است و نيستي.
در دفتر حيات بشر كس نخوانده است جز داستان مرگ حديث مسلمي
كيست كه لحظاتي به سرانجام حيات خويش نيانديشيده باشد و با ترسيم چهره مرگ در ذهن خود از قيافه هولناك آن برخود نهراسيده باشد؟
كيست كه مرگ ياران و دوستان خود را به چشم خويش نديده باشد؟
كيست كه آرزوي زندگي ابدي را در سر نپرورانده باشد؟
آري آن هنگام كه آدمي به پايان زندگي خويش مينگرد و به بن بست مرگ برخورد ميكند در اين انديشه فرو ميرود كه هدف از آفرينش عالم و آدم چيست؟
دارنده چو تركيب طبايع آراست باز ار چه سبب فكندش اندر كم و كاست
گرنيك نيآمد شكستن از بهر چه بود ور نيك نيآمد اين صور عيب كراست
برخي از افراد انساني در طول زندگي خود نسبت به معماي خلقت بيتفاوت بودهاند، اما وقتي با مرگ يكي از ياران و عزيزان خود مواجهشدهاند به ناگاه در اين انديشه فرو رفتهاند كه فلسفه خلقت چيست؟ سؤال اينان از فلسفه زندگي و آفرينش در حقيقت حالتي گذرا داشته كه با فراموش كردن مرگ عزيزان خويش، سؤال نيز ناديده گرفته ميشود.
3. شكست در هدفگيريها:
براي گروهي از افراد انساني هنگامي سؤال ازهدف آفرينش مطرح ميشود كه در هدفگيريهاي خويش با شكست مواجه شده باشند.
گذران زندگي مستلزم آن است كه انسان در زندگي هدفهايي نسبي ـ كهدر واقع وسيله هستند ــ براي خود در نظر بگيرد و براي رسيدن به آنها بكوشد. اما متأسفانه افراد انساني، به جاي آنكه چنين هدفهاي نسبي را به عنوان وسيلهاي براي وصول به فلسفه خلقت در نظر گيرند، آنها را هدف مطلق حيات به حساب آورده، به آن عشق ميورزند و بنا گزير به هنگاميكه با شكست مواجه ميشوند، حياتشان رنگ باخته و زندگي چهرهاي تيره و تار به خود ميگيرد. چنين افرادي عموماً طالب موقعيتي هستند كه هدفگيري كردهاند، نه آنكه جوياي فلسفه آفرينش باشند. و از همين جاست كه اگر پس از شكست در هدف خويش به موقعيت خود دست يابند، هرگز سوال از فلسفه و هدف زندگي را مطرح نخواهند كرد.
4. شرايط نامساعد اجتماعي:
نابسامانيهاي زمانه و شرايط نامساعد اجتماعي نيز موجب ميشوند تا افرادي كه از زندگي خود ناراضي هستند بهفكرشان مسئله هدف آفرينش و فلسفه زندگي خطور كند. كسي كه بر اثر فقر و فلاكت ناگزير است از صبح تا شب كار كند، فردي كه از يك زندگيطبيعي محروم است و كلّ زندگيش كار و كوشش است و رنج و زحمت ــ آن هم به بهاي از دست دادن طعم واقعي زندگي ــ به ناچار از خود سؤال ميكند كه حاصل اين زندگي و هدف آن چيست؟ كساني هم هستند كه ميخواهند وضع موجود خود را بهتر سازند ولي چون موفق نميشوند، به بيهوده بودن زندگي و بيهدفي جهان آفرينش نظر ميدهند. بسياري از اين افراد اگر به زندگي مورد نظر خود دست يابند، ديگر به طرح سؤال از فلسفه آفرينش نميپردازند، چرا كه اينان در واقع طالب تغيير موقعيت زندگي خود بوده، چون به خواسته خود نرسيدهاند، آن را به حساب سؤال از فلسفه وهدف زندگي قرار دادهاند.
5. سؤال حقيقي از فلسفه خلقت:
سؤال گروههاي فوِق از فلسفه حيات به پاسخ واقعي نميرسد، چرا كه فلسفه زندگي و آفرينش را جدي و دقيقمطرح نميكنند، بلكه جوياي چيزهايي هستند كه چون به دست نميآورند به سراغ فلسفه حيات ميروند.
براي طرح صحيح سؤال بايد از افقي بالاتر به حيات نگريست و خود را از قلمرو حيات مادي بيرون كشاند و مشرف بر زندگي و شؤن آن شد.
بسياري از افراد انساني فقط به زندگي طبيعي توجه دارند كه حاصل جمع خواب و خوراك و ارضاي غرايز طبيعي است و بدون توجه به اينكه هريك از اين امور داراي هدف روشني است، ميخواهند سراغ فلسفه زندگي را از همين حيات طبيعي بگيرند.
خلاصه براي آنكه بتوان به فلسفه زندگي و هدف آفرينش دست يافت، بايد خود را از زندگي طبيعي كنار كشيد و از افقي بالاتر به آن نگريست.
توكز سراي طبيعت نميروي بيرون كجا به كوي حقيقت گذر تواني كرد
* * * * *
ادامه دارد ...
منبع:
نصري، عبدالله، کتاب فلسفه خلقت انسان، با اندکي تصرف