دلی كه به دستان حسین دادی!
آفتاب در حجاب 6
به بهانهی محرم، ماه خزان اهل بیت
دلی كه به دستان حسین دادی!
خانمی شده بودی تمام و كمال. و سالاری بی مثل و نظیر.
آوازه فضل و كمال و زهد و عرفان و عفت و عبادت و تهجد تو در تمام عالم اسلام پیچیده بود. آنقدر كه نام زینب از شدت اشتهار، مكتوم مانده بود و اختصاص و انحصار لقبها بود كه تو را معرفی میكرد. لزومی نداشت نام زینب را كسی بر زبان بیاورد.
اگر كسی میگفت: عالمه، اگر كسی میگفت عارفه، اگر كسی میگفت فاضله، اگر كسی میگفت كامله، همه ذهنها تو را نشان میكرد و چشم همه دلها به سوی تو برمی گشت.
تجلی گونه گون صفتهای تو چون صدف، گوهر ذاتت را در میان گرفته بود و پوشانده بود. كسی نمیگفت زینب. همه میگفتند: زاهده، عابده، عفیفه، قانته، قائمه، صائمه، متهجده، شریفه، موثقه، مكرمه.
این لقبها برازنده هیچ كس جز تو نبود كه هیچ كس واجد این صفات، در حد و اندازه تو نبود. نظیر نداشتی و دست هیچ معرفتی به كنه ذات تو نمیرسید.
القابی مثل: محبوبة المصطفی و نائبة الزهرا، اتصال تو را به خاندان وحی تأكید میكرد، اما صفات دیگر، جز تو مجرا و مجلایی نمییافتند.
امینة الله را جز تو كسی دیگر نمیتوانست حمل كند. بعد از شهادت زهرا، تشریف “ولیه الله “ جز تو برازنده قامت دیگری نبود.
ندیده بودند مردم. در تاریخ و پیشینه و مخیله خود هم كسی مثل تو را نمییافتند جز مادرت زهرا كه پدید آورنده تو بود و مربی تو.
از این روی، تو را صدیقه صغری میگفتند و عصمت صغری كه فاصله و منزلت میان معلم و شاگرد، مادر و دختر و باغبان و گل، معلوم باشد و محفوظ بماند.
اما در میان همه این القاب و كنیهها و صفات، اشتهار تو به عقیله بنی هاشم و عقیله عرب، بیشتر بود كه تو عزیز خاندان خود بودی و عزت هیچ دختری به پای عزت تو نمیرسید.
و چنین یوسفی را اگر از شرق تا غرب عالم، خواستار و طالب نباشند، غیر طبیعی است. و طبیعی است اگر طالبان و خواستگاران، به بضاعت وجودی خویش ننگرند و فقط چشم به عظمت مطلوب بدوزند.
می آمدند، همه گونه مردم میآمدند، از مهترین قبایل اشراف تا كهترین مردم اطراف و اكناف. و همه تو را از علی، طلب میكردند و دست تمنا درازتر از پای طلب بازمی گشتند.
پستترین و فرومایهترین آنها، اشعث بن قیس كندی بود.
همان كه در سال دهم هجرت ایمان آورد، اما بعد از ارتحال رسول، آشكارا مرتد شد و تا ابوبكر بر او چیره نشد، ایمان مجدد نیاورد.
ابوبكر پس از این پیروزی، خواهر نابینایش را به او داد و او دو فرزند برای اشعث به ارمغان آورد.
یكی اسمأ كه زهر در جام برادرت حسن ریخت و او را به شهادت رساند و دیگری محمد كه اكنون در لشگر عمر سعد، مقابل برادر تو ایستاده است.
هرچه از پدرت، كلام رد و تلخ میشنید، رها نمیكرد. گویی در نفس این طلب، تشخصی برای خود میجست.
بار آخر در مسجد بود كه ماجرا را پیش كشید، در پیش چشم دیگران.
و علی برآشفته و غضب آلود فریاد كشید: “ابوبكر تو را به اشتباه انداخته است ای پسر بافنده! به خدا اگر بار دیگر نام دختر من بر زبان نامحرم تو جاری شود و گوش نامحرم دیگران بشنود، از شمشیرم پاسخ خواهی گرفت.”
این غریو غیرت الله، او را خفه كرد و دیگران را هم سر جایشان نشاند.
اما یك خواستگار بود كه با همه دیگران فرق میكرد و او عبدالله، پسر جعفر طیار شهید مؤ ته بود، مشهور به بحر جود و دریای سخاوت. هم فرزند شهیدی با آن مقام و عظمت بود و هم پسر عمو و از افتخارات بنی هاشم.
پیامبر اكرم بارها در حضور امیر مؤ منان و او و دیگران گفته بود:
“دختران ما برای پسران ماو پسران ما برای دختران ما.”
و این كلام پیامبر، پروانه خوبی بود برای طلب كردن شمع خانه علی.
اما عبدالله شرم میكرد از طرح ماجرا. نگاه كردن به ابهت چشمهای علی و خواستگاری كردن دختر او كار آسانی نبود هرچند كه خواستگار، عبدالله جعفر، برادر زاده علی باشد و نزدیكترین كس به خاندان پیامبر.
عاقبت كسی را واسطه كرد كه این پیام را به گوش علی برساند و این مهم را از او طلب كند.
ریش سپید واسطه، متوسل شده بود به همان كلام پیامبر كه پیامبر با اشاره به فرزندان جعفر فرموده است: “دختران ما از آن پسران ما و پسران ما از آن دختران ما.”
و برای برانگیختن عاطفه علی، گفته بود: “در مهر هم اگر صلاح بدانید، تبعیت كنیم از مهریه صدیقه كبری سلام الله علیها.”
ازدواج اما برای تو مقوله ای نبود مثل دیگر دختران.
تو را فقط یك انگیزه، حیات میبخشید و یك بهانه زنده نگاه میداشت و آن حسین بود.
فقط گفتی: “به این شرط كه ازدواج، مرا از حسینم جدا نكند.”
گفتند: “نمی كند.”
گفتی: “اقامت در هر دیار كه حسین اقامت میكند.”
گفتند: “قبول.”
گفتی: “به هر سفر كه حسین رفت، من با او همراه و همسفر باشم.”
گفتند: “قبول.”
گفتی: “قبول.”
و علی گفت: “قبول حضرت حق.”
پیش و بیش از همه، فقرا و مساكین شهر از این خبر، مطلع و مسرور شدند. چرا كه عطر ولیمه ازدواج تو، اول سحوری در خانه آنها را نواخت و پس از آن، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند.
دو نوجوانی كه اكنون به سوی تو پیش میآیند، ثمره همین ازداوجند.
گرچه از مقام حسین میآیند، اما مأیوس و خسته و دلشكسته اند.
هر دو یلی شدهاند برای خودشان.
به شاخههای شمشاد میمانند. هیچگاه به دید فروشنده، اینسان به آنها نگاه نكرده بودی. چه بزرگ شده اند، چه قد كشیده اند، چه به كمال رسیده اند. جان میدهند برای قربانی كردن پیش پای حسین، برای باز پس دادن به خدا. برای عرضه در بازار عشق.
علت خستگی و شكستگی شان را میدانی. حسین به آنها رخصت میدان رفتن نداده است.
از صبح، بی تاب و قرار بودهاند و مكرر پاسخ منفی شنیده اند.
پیش از علی اكبر، بار سفر بستهاند اما امام پروانه پرواز را به علی اكبر داده است و این آنها را بی تابتر كرده است.
علت بی تابی شان را میدانی اما آب در دلت تكان نمیخورد. میدانی كه قرار نیست اینها دنیای پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالی رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است.
لوحی كه پیش چشم توست.
و اصلا اگر بنا بر فدیه كردن نبود، غرض از زادن چه بود؟
اینهمه سال، پای دو گل نشسته ای تا به محبوبت هدیهاش كنی. همه آن رنجها برای امروز سپری شده است و حالا مگر میشود كه نشود.
در مدینه هم وقتی قصد حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر نبودند، اما معطلشان نشدی. میدانستی كه هر كجا باشند، نهم محرم، جایشان در كربلاست!
بی درنگ از عبدالله خداحافظی كردی و به خانه حسین درآمدی.
بهانه زیستن پدید آمده بود، و یك لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود.
هر دو وقتی در منزلی بین راه، به كاروان رسیدند و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شگفت زده شدند. گمان میكردند كه تو را ناگهان غافلگیر خواهند كرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت. اما وقتی در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: “مگر از آمدن ما خبر داشتید؟”
و تو گفتی:”شما برای همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر میشد امام من جایی باشد و عون و محمد من جای دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهای من به یك نقطه منتهی شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممكن میشد؟”
اكنون هر دو بغض كرده و لب برچیده آمدهاند كه: “مادر! امام رخصت میدان نمیدهد. كاری بكن.”
تو میگویی: “عزیزان! پای مرا به میان نكشید.”
محمد میگوید: “چرا مادر؟ تو خواهر امامی! عزیزترین محبوب اویی.”
و تو میگویی: “به همین دلیل نباید پای مرا به میان كشید. نمیخواهم امام گمان كند كه من شما را راهی میدان كرده ام. نمیخواهم امام گمان كند كه من دارم عزیزانم را فدایش میكنم. گمان كند كه من بیشتر از شما شائقم به این ماجرا. گمان كند... چه میگویم. او امام است، در وادی معرفت او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را میبیند و همه نیتها را میخواند. اما...اما من اینگونه دلخوشترم. این دلخوشی را از مادرتان دریغ نكنید.”
عون میگوید: “امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره ای جز این نباشد چه؟ ما همه تلاشمان را كردیم. پیداست كه امام نمیخواهد شما را داغدار ببیند. اندوه شما را تاب نمیآورند. این را آشكارا از نگاهشان میشود فهمید.”
محمد میگوید: “ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت!”
تو چشم به آسمان میدوزی، قامت دو نوجوانت را دوره میكنی و میگویی: “رمز این كار را به شما میگویم تا ببینم خودتان چه میكنید.”
عون و محمد هر دو با تعجب میپرسند: “رمز؟!”
و تو میگویی: “آری، قفل رضایت امام به رمز این كلام،گشوده میشود. بروید، بروید و امام را به مادرش فاطمه زهرا قسم بدهید. همین.
به مقصود میرسید...اما...”
هر دو با هم میگویند:”اما چه مادر؟”
بغضت را فرو میخوری و میگویی: “غبطه میخورم به حالتان. در آن سوی هستی، جای مرا پیش حسین خالی كنید. و از خدای حسین، آمدن و پیوستنم را بخواهید.”
هر دو نگاهشان را به حلقه اشك چشمهای تو میدوزند و پاهایشان سست میشود برای رفتن.
مادرانه تشر میزنی: “بروید دیگر، چرا ایستاده اید؟!”
چند قدمی كه میروند، صدا میزنی:
راستی!
و سرهای هر دو بر میگردد.
سعی میكنی محكم و آمرانه سخن بگویی:
همین وداعمان باشد. برنگردید برای وداع با من، پیش چشم حسین.
و بر میگردی و خودت را به درون خیمه میاندازی و تازه نفس اجازه مییابد برای رها شدن و بغض مجال پیدا میكند برای تركیدن و اشك راه میگشاید برای آمدن.
چقدر به گریه میگذرد؟
از كجا بدانی؟
فقط وقتی طنین فریاد عون به رجز در میدان میپیچید، به خودت میآیی و میفهمی كه كلام رمز، كار خودش را كرده است و پروانه شهادت از سوی امام صادر شده است.
شاید این اولین بار باشد كه صدای فریاد عون را میشنوی، از آنجا كه همیشه با تو و دیگران، آرام و به مهر سخن میگفته. نمیتوانستی تصور كنی كه ذخیره و ظرفیتی از فریاد هم در حنجره داشته باشد. فریادش، دل تو را كه از خودی و مادری،می لرزاند، چه رسد به دشمن كه پیش روی او ایستاده است:
آهای دشمن! اگر مرا نمیشناسید، بشناسید! این منم فرزند جعفر طیار، شهید صادقی كه بر تارك بهشت میدرخشید و با بالهای سبزش در فردوس پرواز میكند. و در روز حشر چه افتخاری برتر از این؟!
ذوق میكنی از اینهمه استواری و صلابت و این اشك كه میخواهد از پشت پلكها سر ریز شود، اشك شوق است اما اشك و شیون و آه، همان چیزهایی هستند كه در این لحظات نباید خودی نشان دهند. حتی بنا نداری پا را از خیمه بیرون بگذاری. آن هنگام كه بر تل پشت خیمهها میرفتی و حسین و میدان را نظاره میكردی، فرزند تو در میدان نبود.
اكنون از خیمه درآمدن و در پیش چشم حسین ظاهر شدن یعنی به رخ كشیدن این دو هدیه كوچك.
و این دو گل نورسته چه قابل دارد پیش پای حسین!
اگر همه جوانان عالم از آن تو بود، همه را فدای یك نگاه حسین میكردی و عذر میخواستی. اكنون شرم از این دو هدیه كوچك،كافیست تا تلاقی نگاه تو را با حسین پرهیز دهد.
یال خیمه افتاده است و هیچ گوشه ای از میدان پیدا نیست. اما این اختفا نه برای توست كه پردههای ظلمت و نور را دریده ای و نگاهت به راههای آسمان آشناتر است تا زمین.
می بینی كه سه سوار و هیجده پیاده، به شمشیر عون، راهی دیار عدم میشوند و خدا نیامرزد عبدالله بن قطبه نبهانی را كه با ضربه ای نامردانه، عون را از اسب به زیر میكشد.
هنوز بدن عون به زمین نرسیده، فریاد محمد است كه در آسمان میپیچد:
شكایت به درگاه خدا باید برد از قساوت این قوم كوردل امام ناشناس، قومی كه معالم قرآن و محكمات تنزیل و تبیان را به تحریف و تبدیل ایستادند و كفر و طغیان خویش را آشكار كردند.
تعجیل محمد شاید از این روست كه از باز پس گرفتن رخصت میهراسد یا شاید به ورودگاه عون كه پیش چشم اوست، رغبت میورزد.
ده پیاده او را دوره میكنند و او با شمشیرش میان جسم و جان هر ده نفر فاصله میاندازد.
یازدهمی عامر بن نهشل تمیمی است كه شمشیر كینهاش را از خون محمد سیراب میكند.
عذاب جاودانه خدا نثار عامر باد.
ای وای! این كسی كه پیكر عون و محمد را به زیر دو بغل زده و با كمر خمیده و چهره درهم شكسته و چشمهای گریان، آن دو را به سوی خیمه میكشاند حسین است. جان عالم به فدایت، حسین جان رها كن این دو قربانی كوچك را خسته میشوی.
از خستگی و خمیدگی توست كه پاهایشان به زمین كشیده میشود.
رهایشان كن حسین جان! اینها برای خاك آفریده شده اند.
آنقدر به من فكر نكن. من كه این دو ستاره كوچك را در مقابل خورشید وجود تو اصلا نمیبینم. وای وای وای! حسین جان! رها كن اندیشه مرا.
زینب! كاش از خیمه بیرون میزدی و خودت را به حسین نشان میدادی تا او ببیند كه خم به ابرو نداری و نم اشكی هم حتی مژگان تو راتر نكرده است. تا او ببیند كه از پذیرفته شدن این دو هدیه چقدر خوشحالی و فقط شرم از احساس قصور بر دلت چنگ میزند. تا او ببیند كه زخم علی اكبر، بر دلت عمیقتر است تا این دو خراش كوچك.
تا او...اما نه، چه نیازی به این نمایش معلوم؟
بمان! در همین خیمه بمان! دل تو چون آینه در دستهای حسین است.
این دل تو و دستهای حسین! این قلب تو و نگاه حسین!
آفتاب در حجاب؛ سید مهدی شجاعی