بیراههای در آفتاب
بیراههای در آفتاب
از كرانه ی ما! خنده ی گلی در خواب، دست پارو زن ما را
بسته است.
در پی صبحی بی خورشیدیم، با هجوم گلها چه كنیم؟
جویای شبانه ی نابیم، با شبیخون روزنها چه كنیم؟
آن سوی باغ، دست ما به میوه ی بالا نرسید.
وزیدیم و دریچه به آیینه گشود.
به درون شدیم، و شبستان ما را نشناخت.
به خاك افتادیم، و چهره «ما» نقش «او» به زمین نهاد.
تاریكی محراب، آكنده ی ماست.
سقف از ما لبریز، دیوار از ما، ایوان از ما.
از لبخند، تا سردی سنگ: خاموشی غم.
از كودكی ما، تا این نسیم: شكوفه – باران فریب.
برگردیم، كه میان ما و گلبرگ، گرداب شكفتن است.
موج برون به صخره ی ما نمیرسد.
ما جدا افتادهایم، و ستاره ی همدردی از شب هستی سر
میزند.
ما میرویم و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد
گذشت؟
ما میگذریم، و آیا غمی برجای ما، در سایهها خواهد
نشست؟
برویم از سایه ی نی، شاید جایی، ساقه ی آخرین، گل برتر
را در سبد ما افكند.