داوود چرخی
چیزی که داوود ازش سر درنمیآورد این بود که توی خواب، زنش صورت نداشت؛ یک سطح صاف از زیر پیشانیاش شروع میشد و به چانهاش که میرسید تمام میشد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
شنبه 1398/06/02 ساعت 13:30
برای او در آن سالها آرزوی داشتن همین دوچرخه دربوداغان هم ممنوع بود.
برای او در آن سالها آرزوی داشتن همین دوچرخه دربوداغان هم ممنوع بود. بچههای داییاش دوچرخه داشتند و او فقط میتوانست دوچرخهسواری آنها را توی حیاط ببیند. به خودش جرئت داد. سر بالا کرد و رو به دختر گفت: "خیلی کار داره خانوم ولی درستش میکنم." دختر گفت: امروز تا عصر درست میشه آقاداوود؟" لحن «آقاداوود» گفتن دختر همان لحن و آهنگ زن بی چهره خوابهایش بود. چشم گرداند توی دکان، یک صندلی چرک مرده تاشو ته دكان بود. به دختر گفت: "تشریف داشته باشید، همين حالا روبه راهش میکنم. به عصر نمی کشه." تند رفت توی دکان. دستش رفته بود طرف صندلی که دختر گفت: "زحمت نکشين آقاداوود. من کار دارم. غروب میام خدمتتون." دست داوود روی پشتی صندلی ماند.
دختر داشت راه میافتاد، انگار که چیزی یادش آمده باشد، برگشت و گفت: "حتماً آمادش کنین آقاداوود. ما داریم میریم سفر " داوود بیهوا گفت: "سفر؟!" بعد به خودش آمد و گفت: "بهسلامتی" دوباره بیهوا گفت: "چه مدت ایشالا" دختر گفت: "تا وقتی جیبمون اجازه بده آقاداوود." خندید. خندهاش هم خنده زن بی چهره خوابهایش بود. دختر گفت: با اجازه آقاداوود." و راه افتاد. داوود جلو دکان ایستاد و آنقدر نگاه کرد تا دختر و پسرک همراهش پیچیدند توی کوچهای. به نظرش آمد دختر پیش از پیچیدن توی کوچه برگشته و به او نگاه کرده و لبخند زده بود. داوود چرخی تمام روز با دوچرخه پسرک ور رفت. یکی، دو ساعت از ظهر گذشته بود که دوچرخه حسابی نونوار شد. دیگر دستودلش به کار نمیرفت. غر زدنهای مشتریها را به جان خرید و به همه گفت: "ایشالا فردا." غروب شد. غروبها شد. چشمهای داوود چرخی خسته شدند از نگاه کردن و انتظار کشیدن. حالا سالهاست داوود چرخی و یک دوچرخه نونوار بچگانه چشمبهراه دو نفر هستند.
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت