جغد دانا
جغددانا
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ حیوانات مختلف در کنار هم زندگی می کردند. این جنگل همیشه سرسبز و زیبا بود ولی مدتی بود که درختان آن روز به روزپژمرده تر وشاخ وبرگ آن زرد تر می شدند. آب چشمه کم و کم تر می شدو مثل قبل سرسبز و زیبا نبود.
در این جنگل جغدی بود که سفر های زیادی کرده بود و چون خیلی باهوش بود هر چه را می دید زود یاد می گرفت. به خاطر همین جغد بین حیوانات به جغد دانا معروف شده بود و همه آن را به این نام صدا می زدند.
جغد دانا به دوستان خود گفت بهتر است به فکر ترک این جنگل باشیم و به جنگل دیگری برویم. دوستان او چون می دانستند جغد دانا حرف بی ربطی نمی زند. حرف او را قبول کردند و به دستور جغد، خود را آماده ترک آن جنگل کردند.
جغد و دوستانش رفتند تا جایی جدید و سر سبز برای زندگی پیداکنند. چون هدف آن ها معلوم بود پس به جایی رسیدند که زیبا و مناسب بود. جغد از آن ها خواست که برای خود لانه ای بسازند.
دوستان جغد که آقا شیره - فیل مهربون -ببر و میمون بازیگوش بودند به حرف جغد دانا زیاد اهمیت ندادند و مشغول بازی و تفریح شدند ولی جغد بلافاصله شروع به کندن زمین کرد و یکی دو روزی را با زحمت فراوان به این کار طاقت فرسا ادامه داد و بالاخره توانست لانه خود را آماده کند دوستان بازیگوش او همیشه در حال تفریح بودند،صدای خنده آن ها هر روز شنیده می شد.
جغد دانا بعد از این که ساختن خانه اش تمام شدبه فکر افتاد برای خودش آذوقه جمع کند تا در فصل سرما بتواند با خیال راحت غذا بخورد. جغد قصه ما به دنبال آذوقه رفت و یکی دو روزی هر چه قدر که می توانست آذوقه فراهم کرد و دوستان خود را به میهمانی دعوت کرد حیوانات دور هم خیلی خوش گذراندند و در آخر جغد دانا به آنها توصیه کرد دوستان من به فکر فردا هم باشید وضعیت هوا همیشه همین جوری خوب نیست سعی کنید لانه ای محکم برای خود تهیه کنید.
آن ها از هم خداحافظی کردند و رفتند چند روزی به همین شکل گذشت اما هنوز هیچ یک از دوستان جغد لانه ای نساخته بود چند روزدیگر هم گذشت تا این که هوا به طور ناگهانی سرد شد.
دوستان جغد دانا به فکر لانه ساختن افتادند. آنها به دلیل سردی هوا خیلی سریع لانه ای درست کردند که خیلی هم محکم نبود. بعد از ساعتی هوا طوفانی شد و در اولین ساعات شروع طوفان همه دوستان جغد لانه نه چندان محکم خود را از دست دادند و همگی بی پناه شدند.
تحمل این وضعیت برای همه آنها خیلی سخت بود و همه آنها تصمیم گرفتند که باید برای راه حل به سراغ جغد دانا بروند و از او کمک بگیرند. آنها باهم به سراغ او آمده و مشکل خود را با جغد در میان گذاشتند. جغد دانا از آنها دعوت کرد که به لانه او بیایند و چند روزی را با او زندگی کنند و بعداز پایان طوفان و خوب شدن هوا به فکر سرپناهی محکم و دائمی برای خود باشند. آن ها قبول کردند. چند روزی را با هم در کنار هم به خوبی و خوشی سپری کردند و از خاطرات شیرین گذشته تعریف کردند. خیلی به همه آنها خوش گذشت و بعد از اینکه طوفان تمام شد همگی با هم فکری هم دیگر و کمک به هم ساختن لانه ای محکم را شروع کردند.