ویلچر میراند و شعر مینویسد
ویلچر میراند و شعر مینویسد
واهه آرمن علاوه بر سرودن اشعار، تاکنون شعرهای زیادی را ترجمه کرده است. وی شعرهای برخی از شاعران معاصر ایران را به ارمنی ترجمه کرده و مجموعههای «کلید درم نور خورشید است» (کارهای شاعران معاصر ارمنی)، «شهد زردآلو و مثلث سیاه» (شعرهای ادوارد هاخوِردیان)، «پاییزی کاملاً متفاوت» (شعرهای هوانس گریگوریان) و «سطر اول را نمینویسم» (شعرهای کوتاه از شاعران معاصر ارمنستان) را از ارمنی به فارسی ترجمه کرده است.. شعرهای فارسی واهه آرمن در مجموعههایی به نامهای «بالهایش را کنار شعرم جا گذاشت و رفت» (1384)، «پس از عبور دُرناها» (1388)، «باران بگیرد، میرویم» (1391)، و «دوست دارم گاهی شاعر نباشم» (1392) منتشر شده است.
چند شعر از این شاعر از نظرتان می گذرد:
-چند روزیست چیزی ننوشتهای
-گاهی هر چیزی
حتی دیدن یک کرم خاکی
روی کاغذ
شعر میشود
و گاهی هیچ چیز
حتی عشقی آسمانی
بدل به شعر نمیشود.
***
جنگ است و
دشمن
شهر را بمباران میکند ولفگانگ
پیش از پناه برده به گوشهای
که نمیدانم امن است
یا ناامن
***
آخرین شعرم را
به پای کبوتری
که با هم آب و نان خوردهایم میبندم
و برای آخرین بار
پروازش میدهم....
باور میکنی
از روزی که با ویلچر
در خانه میگردم
بیشتر از زمانی که پیاده
این سو و آن سو میرفتم
کفش پاره کردهام....
***
-از بهار بگو
میگفت
گاهی شعرهایت را به دریا میریزی
-قایق را به آب بینداز پطرس
دوست دارم امشب
برویم دریا
شعر بخوانیم و
ماهی بگیریم
قایق را به آب بینداز پطرس
***
کودک گفته بود
میبینی واهه چه دستهای پر زوری دارد
دیشب خواب دیدم
مچ یک غول را
به راحتی خواباند
مادر گفته بود
میدانی چرا
او هر روز ساعتها ویلچر میراند
کودک گفته بود
میدانم
هر روز
ویلچر میراند و
شعر مینویسد
خوش به حالش
نه؟...
***
عصر یک روز پاییزی
بنا بر عادت دراز کشیده بودم و
کتاب میخواندم
لحظهای چشم از کتاب برداشتم و
از پنجره به بیرون نگاه کردم
به دور دستها
به کشتزارهای سبز سن رمی
به دستهای پینه بسته «سیبزمینیخورها»
در خانه معدنچیها
به کافه تراس
و به نگاه دوشیزه گاشه
که تا نیمه شب
مرا وادار به نشستن و
زُل زدن به شب کرد
شبی به رنگ ماهیها
که با خاموش شدن هر چراغ شهر
رنگینتر و
زیباتر میشد.»
***
آن روزها، مادر
در یک تشت پر آب
با کمی صابون و
چند تکه لباس
خورشید را میشست
آن روزها
همهء لباسهای من
بوی آفتاب میداد
***
کِی خسته خواهد شد
زمین
از این رقص
و برای این بالرین
چه کسی دست خواهد زد
در پایان...
***
مسحور آواز مرغان دریایی
پارو میزدیم
در آن کشتی
که پیش میرفت در آبهای دور دست
پارو میزدیم
از سپیده دم
تا هنگام غروب
دریا جاری بود
در حنجرهء مرغان دریایی
و نیمه شبها
دریا
غرق میشد
در دهان والها
در آن کشتی
روزی صدها اتفاق میافتاد و
هیچ اتفاقی نمیافتاد...
***
آن شب
حال و هوای نوشتن داشتم
اما ناخواسته کتاب را برداشتم و
شروع به خواندن کردم
در نیمههای داستان
اسب سواری بر بلندای تپه ایستاد
از اسب پیاده شد
نیم نگاهی به من انداخت و
با بیحوصلگی پرسید
تا پایان داستان
چهقدر راه مانده
حیرت زده نگاهش میکردم
که ادامه داد
اسب من تیزپاست
به سرزمین شعرها میروم
میآیی؟...
منبع: فارس