با هم بخندیم

حسنک تا ظهر خواب بود. مادر صدایش کرد و گفت: «حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟» حسنک خمیازه ای کشید و گفت: «چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

با هم بخندیم

خستگی

حسنک تا ظهر خواب بود. مادر صدایش کرد و گفت: «حسنک بیدار شو؛ خسته نشدی این قدر خوابیدی؟»

حسنک خمیازه ای کشید و گفت: «چرا مامان، خیلی خسته شدم. برای همین دوباره می خوابم تا خستگی ام در برود.»

 

دم گربه

مادر: «گلی تپلی، چرا دم گربه رو می کشی؟»

گلی تپلی: «مامان، فقط دمش رو نگه داشتم،خودش آن را می کشد!»

 

مشق

معلم: احمد مشقت را نوشته ای؟

احمد: فقط یک صفحه اش مانده آقا.

معلم: مگه چند صفحه بود؟

احمد: یک صفحه آقا!

 

چای شیرین

معلم: جمله  ای بسازی که در آن کلمه ی شکر باشد.

شاگرد: چای را سر کشیدم.

معلم: پس کلمه ی شکر کجاست؟

شاگرد: داخل چای!

 

اندازه ی قاره ی آفریقا

مادر: مریم! بگو ببینم اندازه ی قاره ی آفریقا چه قدر است؟

مریم: ده سانتی متر.

مادر: اشتباه نمی کنی؟

مریم: نه مامان! خودم از روی نقشه اندازه گرفتم.

 

 

بخش کودک و نوجوان تبیان


منبع :بشری فصل نامه تبلیغات اسلامی

مطالب مرتبط:

یک بغل خنده

فقط بخندید!!!

شاد باشید!

زنگ خنده

خنده‌های قشنگ

بخون و بخند

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت