كفشهاي نوي اميدكوچولو
كفشهای نوی امیدكوچولو
امید توی اتاقش سرگرم بازی بود كه مادرش او را صدا زد وگفت كه باید داروهای مادر بزرگ را برایش ببرد.
خانه مادربزرگ به خانه آنها خیلی نزدیك بود و او براحتی میتوانست كاری را كه مامان خواسته بود انجام بدهد، بنابراین آماده شد تا برود كه یك دفعه به یاد كفشهای نویی افتاد كه مامان برایش خریده بود و تصمیم گرفت كه آنها را به مادربزرگ نشان بدهد.
برای همین از مادرش خواست كه اجازه بدهد تا كفشهایش را بپوشد. اما مامان مخالفت كرد و گفت كه چون میخواهند به مهمانی بروند بهتر است چیز دیگری بپوشد ،ولی امید آن قدر اصرار كرد كه مادرش قبول كرد اما گفت: امید جان پسرم؛ پس شیطونی نكن و خودت و كفشهارو سالم برگردون!
امید داروها را كه مادر توی یك كیسه پلاستیكی گذاشته بود گرفت و از خانه بیرون آمد. نگاهی به كفشهایش انداخت، خیلی قشنگ بود. به خودش قول داد كه حسابی مواظبشان باشد و راه افتاد.
اولین قدمی كه برداشت پایش به چیزی خورد، با تعجب پایین را نگاه كرد و دید كه یك سنگ كوچولو و تقریبا گرد روی زمین افتاده است . فكری به سرش زد وتصمیم گرفت سنگ را با پا تا جلوی خانه مادر بزرگ ببرد. برای همین یك ضربه آرام به آن زد و سنگ چند متری جلوتر رفت، خیلی خوشش آمد و سریع خودش را به سنگ رساند و ضربه دوم را هم زد.
سنگ دوباره قـِل خورد و جلو رفت، خیلی خوب بود و دوید و كنار سنگ ایستاد، حالا قصد داشت كه ضربه سوم را كمی محكمتر بزند. آماده شد تا آن را شوت كند. پایش را بلند کرد اما قبل از این كه به سنگ بخورد محكم به زمین برخورد كرد و دردش آمد و نشست تا ببیند چه اتفاقی افتاده كه دید كمی از پوست كفشش كنده شده! باور نمیكرد، خیلی ناراحت شد، نمیدانست چه كار كند؟ دوباره به كفش نگاه كرد و متوجه شد كه پوستش نیفتاده و هنوز وصل است خیلی تلاش كرد كه آن را سر جایش بچسباند اما نمیشد.
توی دلش گفت: «وای خدا حالا چیكار كنم، كاش به حرف مامان گوش كرده بودم و كفشها را نمیپوشیدم».
ناراحت و غمگین به خانه مادر بزرگ رسید و در زد و كمی صبر كرد تا او در را باز كند. مادر بزرگ را كه دید كمی نزدیكتر رفت و گفت: مادر جون چیكار كنم، مامانم گفت گوش نكردم، كمكم كن!
مادر بزرگ كه نگران شده بود او را از خودش جدا كرد و پرسید: چه اتفاقی افتاده پسرم ؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
ـ اگه بگم كمكم میكنید؟
ـ عزیز دلم بگو چی شده اگه بتونم، بله كمك میكنم.
امید تمام ماجرا را برای مادر بزرگ تعریف كرد و گفت از این كه به حرف مامانم گوش ندادم خیلی پشیمانم.
مادر بزرگ با لبخند او را نوازش كرد و گفت: حالا كه فهمیدی اشتباه كردی و پشیمونی من هم كفشتو درست میكنم و هم با مامانت صحبت میكنم.
امید باخوشحالی دستان مادر بزرگ را گرفت وگفت: ممنون. شما بهترین مادر بزرگ دنیایی!
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:جام جم