ماجرای یونس نقاش

در رمان امام هادی(ع) شخصی به نام یونس نقاش در همسایگی حضرت زندگی می کرد. یونس نقاش همیشه خدمت امام دهم(ع) می رسید
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجرای یونس نقاش

در زمان امام هادی(ع) شخصی به نام یونس نقاش در همسایگی حضرت زندگی می کرد. یونس نقاش همیشه خدمت امام دهم(ع) می رسید و به ایشان خدمت می کرد. یک روز او در حالی که از ترس و وحشت به شدت می لرزید خدمت امام(ع) رسید و گفت "ای آقای من، زمان زیادی به مرگم باقی نمانده است. حالا خدمت شما رسیده ام تا خواهش کنم که پس از مرگم، مراقب همسر و فرزندانم باشید.

بعد از آن که حرف های یونس نقاش تمام شد، امام علی النقی(ع) از او پرسیدند "چه اتفاقی افتاده است؟" یونس نقاش گفت :آماده ی مرگ شده ام." امام هادی(ع) در حالی که با مهربانی لبخندی بر لب داشتند به او گفتند "مگر چه شده است که آماده ی مرگ شده ای؟" یونس نقاش گفت "یک نفر از نزدیکان قدرتمند حاکم، یک عدد نگین گران قیمت برای من فرستاده است تا بر روی آن نقشی بیندازم. وقتی نگین را برداشتم تا آن را نقاشی کنم، یک دفعه از وسط شکست و دو قسمت شد. دیگر نتوانستم بر روی آن نقاشی کنم. فردا هم قرار است که صاحب نگین بیاید و آن را ببرد. مطمئن هستم وقتی که بفهمد نگینش را شکسته ام دستور خواهد داد آن قدر به من تازیانه بزنند تا بمیرم. "

امام(ع) با آرامش و مهربانی به او گفتند "نگران نباش. برگرد به خانه ات. مشکلی برایت پیش نمی آید.

یونس نقاش به دستور حضرت به خانه اش برگشت. اما همچنان نگران بود. نمی دانست فردا چه بلایی بر سرش خواهد آمد. فردای آن روز دوباره در حالی که به شدت وحشت زده بود خدمت امام هادی(ع) رسید و با دستپاچگی گفت "مولای من، به دادم برسید که بیچاره شدم."

حضرت با آرامی از او پرسیدند "مگر چه شده است؟" یونس نقاش گفت "صاحب نگین یک نفر را فرستاده است تا آن را از من بگیرد و ببرد. حالا چه باید بکنم؟به او چه بگویم؟"

امام علی النقی (ع) در حالی که لبخندی بر لب داشتند به او فرمودند "به تو گفتم که نگران نباش. حالا هم به خانه ات برگرد، مشکلی پیش نمی آید."

یونس نقاش که هنوز از ترس بر خود می لرزید پرسید "اگر به خانه ام برگردم، پس جواب کسی را که آمده است نگین را ببرد چه بدهم؟"

 امام(ع) با همان لبخندی که بر لب داشتند به او فرمودند "تو نزد او برو، ببین چه می گوید. خواهی دید که ناراحتی تو بی دلیل است."

 یونس نقاش به خانه اش رفت. بعد از مدتی که گذشت در حالی که خوشحال و خندان بود خدمت امام دهم(ع) رسید و گفت "سرورم، همان طور که شما فرمودید به خانه ام رفتم. کسی که آمده بود نگین را ببرد وقتی که مرا دید گفت "صاحب نگین از تو خواسته است که آن را به دو قسمت تقسیم کنی. چون می خواهد آن را به دو نفر هدیه بدهد."

من با شنیدن حرف های آن مرد از تعجب دهانم باز ماند. فهمیدم که با لطف و دعای شما از این خطر جدی نجات پیدا کرده ام. حالا خدمت رسیده ام که از شما سپاسگزاری کنم. من همه ی زندگی ام را مدیون شما هستم.

داستان هایی از زندگانی چهارده معصوم علیهم السلام

تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار

بخش کودک و نوجوان

مطالب مرتبط

راه نجات

مردی از بهشت

پرسش و بخشش

حفظ آبرو

دختر دسته ی گل

دوست واقعی

لحظه های آخر زندگی امام

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت