هزارپا غوله
هزارپا غوله
یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، خانم سوسکه با تنها دخترش زندگی می کرد.
سوسکی خانم یک غصه داشت و اون این بود که دخترش تنبل و سر به هوا بود. وقتی هم کار می کرد، درست انجام نمی داد.
یک شب سوسکی خانم سرش درد می کرد، رفت تا بخوابد. به دخترش گفت: دخترم برو در را محکم ببند. سوسک کوچولو گفت: چشم! ولی چون همون موقع نرفت در را ببندد و مشغول بازی بود، یادش رفت.
شب که همه خواب بودند، هزارپا غوله از آن جا می گذشت. چشمش به در خانه آن ها افتاد که باز بود. یواش یواش تو خانه آمد. وقتی سوسک کوچولو را دید خوشحال شد و با خودش گفت: بهتره او را به خانه ام ببرم تا کارهای مرا انجام دهد و من هر چقدر دلم می خواهد بخوابم. پس سوسک کوچولو را روی کولش گذاشت و رفت.
صبح که سوسک کوچولو از خواب بیدار شد، دید تو خونه اش نیست. هزارپا غوله، هزار تا کفش جلوی او گذاشت و گفت: این ها را زود تمیز کن.
سوسکی گفت: خودت تمیز کن. من می خواهم به خانه مان بروم.
هزارپا غوله گفت: زود باش، وگرنه یک لقمه چپت می کنم. من می خوابم ، تو کار کن.
سوسکی ترسید و شروع کرد به تمیز کردن کفش ها.
وقتی کفش ها تمیز شد، هزارپا از خواب بیدار شد وگفت: من گرسنه ام. برایم هزارتا نان بپز.
وگرنه تو رو می خورم.
سوسک کوچولو با ترس کنار تنور نشست و هزارتا نان پخت.
وقتی هزارپا از خواب بیدار شد، نان ها را خورد و گفت: من تشنه ام. برو هزارتا لیوان آب بیاور.
زودباش وگرنه یک لقمه چپت می کنم.
سوسکی با ناراحتی رفت دم چشمه آب بیاره، گریه اش گرفت. به یاد مادرش افتاد و گفت: مادرجان، بیا منو نجات بده، قول می دهم از این به بعد سر به هوا و تنبل نباشم و در کارها کمکتان کنم و همین طور اشک می ریخت.
پروانه کوچولو که صدای سوسکی را شنید، رفت و به سوسکی خانم خبر داد که سوسک کوچولو در خانه هزارپا غوله است.
سوسکی خانم که ناراحت و نگران بود به همراه همسایه ها به خانه هزارپا غوله رفتند.
وقتی آن ها رسیدند، هزارپا خواب بود و خواب هزار تا لیوان آب را می دید.
سوسک کوچولو وقتی مادرش را دید خوشحال شد و پرید بغل مادرش و گفت: دیگه نه تنبلم، نه سر به هوا، کار می کنم برای شما. و همه خوشحال و خندان به خانه برگشتند.
برداشتی از کتاب جالب هزارپا غوله برای کودکان 5_8 سال_نوشته افسانه شعبان نژاد_نشر محراب قلم
سایت کودکان
مطالب مرتبط