شش گوشه مهربان

هر وقت به من می گویند :"الهی پیر شی!"یک جوریم می شود.نمیدانم پیری چه شکلی است،اما می دانم اگر این پیر شدن به زندگی کردنم نیرزد،هیچ به درد نمی خورد
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شش گوشه مهربان

هر وقت به من می گویند :"الهی پیر شی!"یک جوریم می شود.نمیدانم پیری چه شکلی است،اما می دانم اگر این پیر شدن به زندگی کردنم نیرزد،هیچ به درد نمی خورد.چند وقت پیش ،داستانی می خواندم از زندگی "جابر بن عبدالله انصاری".مردی که بسیار پیر شد و از این پیر شدنش راضی بود.

                                                                        ***************

پیامبر (صلی الله و علیه و آله)زنده بود و زندگی می کرد.امام حسین(علیه السلام)هنوز کوچک بود.داشت یک گوشه بازی می کرد.پیامبر به نوه اش نگاه می کرد.کسی نمی داند که آیا آن وقت که به شیرینی های نوه اش نگاه می کرد،به اتفاق روز عاشورا هم فکر کرد یا نه!کسی حالت چشم های پیامبر را در آن وقت یادش نیست.کسی نمی داند که آیا آن در گلوی پیامبر بغضی هم بود یا نه.اما می دانیم که یکی از انصار به دیدن پیامبر آمد.نامش جابر بن عبدالله انصاری بود.آمده بود پیامبر را ببیند و دلش باز شود.جابر بن عبدالله همان مردی است که امروز از پیامبر درباره زندگی اش چیز عجیبی می شنود.

پیامبر به جابر می فرمایند:"تو آنقدر زنده می مانی که حسین بزرگ می شود.خداوند به او پسری می دهد که نامش علی است.تو آنقدر زنده می مانی که علی بزرگ می شود و خداوند به او پسری می دهد که شکافنده علم هاست.محمد باقر است!تو سلام من را به او برسان!"و جابر بن عبدالله آنقدر زنده می ماند که سلام پیامبر را به او برساند.!

                                                                      ***************

جابر بن عبدالله زنده بود .پیامبر دیگر نبود.جابر با یکی از دوستانش داشت به زیارت می رفت.توی راه ، با هم از روزهای رفته حرف می زدند.جابر پیر بود.به رود فرات رسیدند.جابر و دوستش در فرات غسل کردند.تنشان مثل دلشان باید پاک می بود.آخر داشتند به دیدن یک آدم بزرگ می رفتند.آدم بزرگی که دیگر نبود.آدم بزرگی که چهل روز از نبودنش گذشته بود.اربعینش رسیده بود.

آن پسر کوچک که داشت توی کوچه بازی می کرد و به پدربزرگش لبخند می زد و شیرین زبانی می کرد،بزرگ شد.شد امام حسین(علیه السلام)!...و یک روز با صمیمی ترین دوستانش در یک صحرای بزرگ یه قصه عجیب آفرید.قصه اش بر سر زبانها افتاد.همه وقتی نامش رغا می شنیدند،آه می کشیدند.جابر هم آه می کشید.در حالیکه تن و بدنش را در فرات می شست و صلوات می فرستاد.کسی نمی داند  که جابر آن لحظه به چه فکر می کرده.حتما چشم های معصوم حسین را یادش بود که هنگام بازی دیده بود.یا وقتی که می دوید در آغوش پیامبر و سرش را بر شانه های پیامبر می گذاشت.جابر و دوستش به راه افتادند و رفتند زیارت امام حسین.راز پیری جابر شاید همین بود.اینکه اولین مردی باشد که که حضرت را بعد از شهادتشان زیارت کند.جابر بغض داشت.کسی چشم های جابر را نمی دید وقتی که داشت به امام حسین نزدیک می شد.اما چه کسی می تواند بگوید که اولین زایر کسی که آنطور غم انگیز شهید شده بود،از چشم هایش فرات نمی بارید و در سینه اش کربلا نبود؟

اینکه جابر در چهلمین روز شهادت امام حسین به زیارتن ایشان رفت،یک رسم شد.رسمی ماندگار.برای همین هم امروز وقتی نام حضرت می آید،خیلی ها هوای زیارت به سرشان می زند.دلشان می خواهد بروند جایی که یادشان بیفتد دنیا شش گوشه مهربان دارد که دست به هر گوشه اش بزنی ،دلت طلا می شود!

 

منبع:ویژه نامه دوچرخه

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت