او خواهد آمد
او خواهد آمد
خاطراتی از حضرت هادی علیه السلام
|
| ||
این مرد پیش از نماز صبح به خاكمی رود
|
| ||
به اندازه دانه های خرما در خواب
|
| ||
| |||
|
| ||
|
مردی نصرانی در دیار ربیعه بود كه اصلاً از اهالی «كَفَر توثا» (یكی از قریه های فلسطین ) بود. وی كاتب (نویسنده) بود و به نام: (یوسف بن یعقوب) خوانده می شد، بین او و پدرم رابطه دوستی بود. روزی نزد پدرم آمد و گفت: به حضور متوكل دعوت شدهام، ولی نمی دانم برای چه احضار شدهام و او از من چه می خواهد؟ و من سلامتی خود را از خداوند به صد دینار خریدهام، و آن صد دینار را برداشتهام تا به امام هادی علیه السلام بدهم. آن مرد نزد متوكل رفت و پس از اندك مدتی، نزد ما آمد در حالی كه شاد و خوشحال بود، پدرم به او گفت:
ماجرای خود را به من بگو ، او گفت: به شهر سامراء رفتم، كه قبلاً هرگز به این شهر نرفته بودم، به خانه ای وارد شدم، با خود گفتم بهتر این است كه نخست قبل از آنكه كسی مرا بشناسد كه به سامراء آمدهام، این صد دینار را به امام هادی علیه السلام برسانم، بعد نزد متوكل بروم، در آنجا دانستم كه متوكل، امام هادی علیه السلام را از سوار شدن او( به جائی رفتن) منع كرده، واو خانه نشین است، با خود گفتم: چه كنم، من یك نفر نصرانی هستم، اگر خانه ابن الرضا (امام هادی علیه السلام ) را بپرسم، ایمن نیستم كه این خبر زودتر به گوش متوكل برسد.
به نظرم آمد كه سوار بر مركبم شوم و در شهر بروم و از مركب خود جلوگیری نكنم تا هر كجا كه خواست برود، شاید خانه آن حضرت را بشناسم، بی آنكه از كسی بپرسم، آن صد دینار را در كاغذی نهادم و در میان آستینم گذاشتم و سوار بر مركبم شدم، آن مركب به در خانه ای رسید و ایستاد و حركت نكرد، پرسیدم این خانه كیست؟ جواب دادند ؛ خانه امام هادی علیه السلام است. گفتم: الله اكبر، دلیلی است كافی، ناگاه خدمتكار بیرون آمد، و گفت: تو یوسف بن یعقوب هستی؟ گفتم: آری. گفت: وارد خانه شو، من وارد خانه شدم، با خود گفتم این دلیل دیگری بر مقصود است، از كجا این غلام می دانست كه من یوسف بن یعقوب هستم با اینكه من هرگز به این شهر نیامدهام و كسی مرا در این شهر نمی شناسد، بار دیگر خدمتكار آمد و گفت: آن صد دینار را بده ، آن را دادم و با خود گفتم: این دلیل سوّم است بر مقصد. سپس آن خدمتكار نزد من آمد وگفت: وارد خانه شو!
من به خانه ابن الرضا (ع) وارد شدم، دیدم آن حضرت تنها در خانه خود نشسته است، تا مرا دید به من فرمود: ای یوسف آیا وقت آن نرسده تا رستگار شوی؟ گفتم: ای مولای من! دلیل ها ونشانه هایی (به صدق شما و اسلام) برای من آشكار گردید، كه برای هدایت و رستگاری من كفایت می كند. فرمود: تو اسلام را نمی پذیری، ولی بزودی پسرت مسلمان می شود و از شیعیان ماست، ای یوسف! گروهی گمان می كنند كه دوستی ما سودی به حال امثال شما ندارد ولی سوگند به خدا دوستی ما، به حال امثال تو كه نصرانی هستی نیز سودبخش است، برو دنبال آن كاری كه برای آن آمده ای زیرا آنچه را دوست داری، به زودی خواهی دید و به زودی دارای پسری مبارك خواهی شد.
آن مرد نصرانی می گوید: نزد متوكل رفتم، و به تمام مقاصدم رسیدم و باز گشتم.
راوی می گوید: بعد از مرگ همین نصرانی با پسرش دیدار كردم، دیدم مسلمان است و در مذهب تشیع، استوار و محكم می باشد، او به من خبر داد كه بعد از مرگ پدر، مسلمان شده است و پیوسته می گفت:
أنا بشارةُ مولای
یعقوب بن یسارروایت می كند كه: متوكل می گفت: وای بر شما، كار ابن الرضا حضرت هادی (ع) مرا عاجز كرده، نه حاضر است با من شراب بخورد و نه در مجلس شراب من بنشیند ؛ و نه من در این امور فرصتی می یابم (كه او را به این كارها وارد كنم) گفتند: اگر از او فرصتی نیابی در عوض این برادرش موسی است كه شراب خوار و نوازنده است، می خورد ومی نوشد وعشقبازی می كند، بفرستید او را بیاورند و مطلب را بر مردم مشتبه كنید، بگوئید این ابن الرضا است. نامه ای نوشتند و او را با تعظیم واحترام وارد كردند، وهمه بنی هاشم وسران لشكر و مردم استقبالش كردند، وغرض این بود كه وقتی می رسد املاكی به او واگذار كند و دختری به او بدهد وساقیان شراب وكنیزكان نوازنده نزد او بفرستد، و با او مواصله و احسان كند، ومنزل عالی برایش قرار دهد كه خود در آنجا به دیدنش رود. وقتی كه موسی وارد شد، حضرت هادی (ع) در پل (وصیف) - جایی است كه آنجا به استقال واردین می روند - حضرت با او ملاقات كرده و به او سلام نمود و حقش را ادا كرد، سپس فرمود: این مرد تو را احضار كرده كه احترامت را هتك و پایمال كند ورتبه ات را پایین آورد، مبادا هرگز به شراب خواری اقرار كنی. موسی گفت: اگر مرا برای اینكار خواسته پس چكنم؟ فرمود: رتبه خویش فرو میاور و چنین كاری نكن كه او هتك احترام تو را خواسته است. موسی نپذیرفت و حضرت تكرار كرد، تا چون دید اجابت نمی كند، فرمود: ولی بدان كه مجلس مورد نظر او مجلسی است كه هرگز تو با او در آن جمع نمی شوید.
همان شد كه حضرت فرمود، سه سال موسی آنجا اقامت كرد وهر روز صبح بر درب سرای او می رفت یك روز می گفتند: مست است فردا صبح بیا، روز دیگر می رفت، می گفتند: دوا خورده و روز دیگر می گفتند: كار دارد، و سه سال به همین منوال گذشت تا متوكل از دنیا رفت و در چنین مجلسی با هم جمع نشدند.
كافی، ج1،ص502،ح8
بازگرد جز خیر چیزی نمی بینی
حضرت فرمود: برو به منزلت تا فردا فرج می رسد و جز خبر خیر چیز دیگری نیست. باز فردا صبح زود لرزانآمد وگفت: فرستاده او آمده نگین را می خواهد. فرمود: برو كه جز خیر نمی بینی. گفت: چه جواب گویم؟ خندید و فرمود: برو ببین چه خبر آورده، هرگز جز خیر نیست. رفت وبعد از مدتی خندان بازگشت وعرض كرد: فرستاده گفت: كنیزكان بر سر این نگین خصومت می كنند، اگر ممكن است آن را دو قسمت كن تا تو را بی نیاز كنیم. حضرت فرمود: خداوندا! سپاس، خاص تو است كه ما را از آنها قرار دادی كه حق شكر تو را بجای آورند، به او چه گفتی؟ عرض كرد: گفتم مرا مهلت دهید تا درباره آن فكركنم چگونه این كار را انجام دهم. فرمود: درست گفتی.
اثبات الهداة،ج6، ص228
چنین گمانی نكن؟
از طرف آن حضرت جوابامد: بر شیشه سجده مكن، اگر گمان می كنی كه آن هم از اشیایی است كه زمین آن را می رویاند (درست است) ولی استحاله شده. زیرا شیشه از ریگ و نمك است، نمك هم از زمین شوره زار است (وبه زمین شوره زار نمی شود سجده كرد)
اثبات الوصیة، ص 433
محمد بن احمد منصوری ازعموی پدرش نقل می كند كه: روزی نزد متوكل رفتم در حالتی كه مشغول شرب خمر بود، مرا هم دعوت به خوردن كرد، گفتم: من هرگز نخوردهام. گفت: تو با علی بن محمد (العیاذ بالله) می خوری. گفتم: تو نمی دانی كه در دستت چیست؟ این سخنان تنها به تو ضرر می رساند وبرای او زیانی ندارد. این جسارت متوكل را خدمت حضرت عرض نكردم، تا روزی فتح بن خاقان (وزیر متوكل) به من گفت: به متوكل گفتهاند: مالی از قم (برای حضرت هادی) می آید و دستور داده كه من در كمین آن باشم وخبرش را به او برسانم، تو بگو بدانم كه از كدام راه می آید؟ تا من در آن راه بروم. خدمت حضرت رفتم (كه جریان را به عرض مبارك برسانم) دیدم كسی آن جا است كه نمی توانستم حرفی بزنم. حضرت تبسم كرد و فرمود: ای ابو موسی! خیر است، چرا آن پیغام اوّل را نیاوردی؟ (یعنی آن حرفی كه اول متوكل راجع به حضرت گفت ) عرض كردم: سرور من! به ملاحظه تعظیم و اجلال شما. حضرت فرمود: مالامشب وارد می شود و ایشان به آن دست نمی یابند،امشب را اینجا بمان.
ابو موسی گوید: شب را آنجا ماندم و چون امام برای نماز شب برخواست در ركوع سلام داد و نماز را قطع كرد و فرمود: آن مردی كه منتظرش بودیم آمده و خادم از ورودش جلوگیری می كند، برو مال را تحویل بگیر. رفتم دیدم انبانی كه مال در آن است، آنجاست؛ گرفتم و خدمت امام بردم. ایشان فرمود: به او بگو: آن جُبه ای (لباس) را كه آن زن قمی داد و گفت: این ذخیره جدّه من است را نیز بده. رفتم و گفتم و او گفت: آری آن را خواهرم پسندید و با این عوض كرد، می روم و می آورم. فرمود: بگو خدا اموال ما را حفظ می كند، جبه را از شانه ات درآور. چون پیغام را رساندم و جبّه را از شانه اش بیرون آورد غش كرد. حضرت بیرون آمده و شرح حالش پرسید. گفت: من (راجع بهامامت شما) در شك بودم و اینك یقین كردم.
اثبات الهداة، ج 6، ص225
سالهای باقی ماندة خلافت متوكل
ومتوكل در اوّل سال پانزدهم مُرد.
اثبات الهداة
،ج6، ص 260این مرد پیش از نماز صبح به خاك می رود
صبح، بعد از نماز در خانه بودم كه صدای هیاهوی جمعیت را شنیدم. رفتم جلوی در خانه دیدم عده زیادی از لشگریان وغیره اند ومی گویند: فلان كس دیشب مُرد. چون در حال مستی از جایی به جایی دیگر می رفته كه افتاد وگردنش شكست. گفتم:
اشهد ان لا اله الاّ الله. رفتم به تماشا و دیدم همان نحو كه حضرت فرمود: مُرده است وآنجا بودم تا به خاكش سپردند وبرگشتم وهمه از این واقعه در شگفت بودیم.اثبات الهداة ج 6 ص 260
به اندازه دانه های خرما درخواب
اثبات الهداة ج6ص269
مرگ متوكل، چهار روز دیگر
چون راه دور بود وهوا در نهایت حرارت، آن حضرت غرق در عرق گشته، بسیار مانده شده هر دم تكیه بر یكی از خادمان خود می نمودند. در این اثنا یكی از منافقان را نظر به حضرت افتاد كه بسیار مانده و آزرده اند. خواست كه از جانب متوكل معذرت گوید، گفت: ای حضرت! این مشقت وتعب مخصوص شما نیست، و خلیفه قصد آزار واهانت شما نكرده، بلكه جمیع مردم به این تعب گرفتارند.
حضرتامام (ع) به آن شخص فرمود: به خدا قسم! ناقه صالح نزد خدای تعالی، عزیزتر از من نبود، و این آیه از قرآن را به زبان معجزه بیان داشتند: تا سه روز در منازل خود، خوش دارید كه این وعده ای تكذیب ناپذیر است
تمتعوا فی داركم ثلاثةَ ایامٍ ذلك وعدٌ غیرُ مكذوب (هود آیه 65)
مفتاح الفلاح مترجم، ص 278
مهدی موعود (عج) خواهد آمد
كمال الدین وتمام النعمه، ج 2، ص 379، ح1