روزي كه از آن جانباز کتک سیری خوردم!

عملیات فتح‌المبین بود و آتش سنگین دشمن منطقه را به جهنم تبدیل کرده بود. کنار گونی‌های سنگر بودم که گلوله توپ دشمن در کنارم به زمین خورد. یک لحظه به زمین پرتاپ شدم و... . کمی که به خودم آمدم. تصمیم گرفتم بلند شوم که افتادم روی زانویم. درد تمام بدنم را گرفت
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

روزی كه از آن جانباز کتک سیری خوردم!


عملیات فتح‌المبین بود و آتش سنگین دشمن منطقه را به جهنم تبدیل کرده بود. کنار گونی‌های سنگر بودم که گلوله توپ دشمن در کنارم به زمین خورد. یک لحظه به زمین پرتاپ شدم و... . کمی که به خودم آمدم. تصمیم گرفتم بلند شوم که افتادم روی زانویم. درد تمام بدنم را گرفته بود. با عجله ماسه‌ها را کنار زدم و دیدم بخار گرمی همراه با خون از پایم بیرون می‌زند.


بسیجی جانباز علی‌اصغر آقاجانی را تقریبا همه جانبازان و آنهایی که هر جمعه به کوه می‌روند، می‌شناسند. جانبازان به خاطر این‌که او بیش از ده سال در بخش‌های مختلف، به خصوص بهداشت و درمان همراه آنها بوده است؛ اهل کوه هم بخاطر این‌که، آقاجانی هر جمعه با یک عصا به کوه می‌زند.

بچه کدام محلی؟

بچه شیخ‌آباد (سعدی) قزوین هستم و متولد هشتم شهریور سال 39. پدرم بنّای ساختمانی بود و من هم وردستش کار می‌کردم. عصای دست پدرم بودم. چون تک‌فرزند پسر خانواده بودم و به خاطر تلاش و فعالیت زیادم در کارهای خانه، هر مشکلی که توی خانه خودمان و فامیل بود به سراغ من می‌آمدند.

شیخ آباد، محله جالبی است و آدم‌های بزرگ و شهدای زیادی را تقدیم انقلاب کرده است؛ مثل شهید خلبان عباس بابایی که افتخار محله ماست و خیلی از شهدای دیگر که نام و نشان از شیخ‌آباد دارند.

کی و چگونه به جبهه اعزام شدی؟

زمزمه جنگ که شد، وقت خدمت سربازی‌ام رسیده بود. خیلی دلم می‌خواست توی بسیج و یا سپاه خدمت کنم و بروم برای دفاع از اسلام و انقلاب؛ اما چون تک‌پسر خانواده بودم، اجازه ندادند.

آن روز دوستان زیادی داشتم که در همان روزهای آغاز جنگ تحمیلی به جبهه‌ها رفته و شهید شدند. به خاطر همین هم خانواده‌ام می‌ترسیدند که مرا از دست بدهند. بالاخره خدمت در ارتش را قبول کردم و رفتم سربازی و پس از طی دوران آموزشی، به جمع نیروی هوابرد شیراز پیوستم. بعد از دیدن دوره‌های آموزشی، عازم جبهه شدم.

چه‌طور شد که پایت قطع شد؟

عملیات فتح‌المبین بود و آتش سنگین دشمن، منطقه را به جهنم تبدیل کرده بود، کنار گونی‌های سنگر بودم که گلوله توپ دشمن در کنارم به زمین خورد، یک لحظه به زمین پرتاپ شدم. به خاطر گرد و خاک به وجود آمده، هیچ‌کجا را نمی‌دیدم. کمی که به خودم آمدم، تصمیم گرفتم بلند شوم که افتادم روی زانویم. درد تمام بدنم را گرفته بود. با عجله ماسه‌ها را کنار زدم و دیدم بخار گرمی همراه با خون از پایم بیرون می‌زند. بلافاصله با چفیه‌ای که همراه داشتم، قسمت بالای رانم را که ترکش خورده بود، بستم.

کم‌کم از حال می‌رفتم که مرا با خودروی جیپ به بیمارستان صحرایی رساندند. آن‌جا پایم را پانسمان کردند و مرا ابتدا به اهواز و سپس فردای آن روز، به بیمارستانی در مشهد منتقل كردند. در مشهد تصمیم گرفتند پایم را که به پوست و استخوانی وصل بود، قطع کنند. گفتم شاید بشود آن را نگه داشت! برای همین، به خاطر کمبود امکانات، به بیمارستانی در تهران منتقل شدم.

پزشک متخصص که بالای سرم آمد و پایم را دید، گفت برای این پا هیچ کاری نمی‌شود کرد. خلاصه پایم را قطع کردند.

از اینکه پایت را قطع کردند، ناراحت نبودی؟

اتفاقا خیلی هم خوشحال و راحت شدم! برخی از جانبازان که احتمال می‌دادند اگر پایشان را عمل کرده و جراحی کنند، بهتر است، این کار را انجام دادند؛ ولی هنوز هم پس از گذشت سال‌ها در عذابند و مرتب بایستی در راه دکتر و درمان باشند! اما من بلافاصله پایم را قطع کردند و الآن هم هیچ مشکلی در انجام کارهای روزمره‌ام ندارم.

اهل ورزش هم هستی؟

من قبل از انقلاب، رزمی‌کار بودم و در کارم هم موفقیت‌های زیادی داشتم. ورزش رزمی در طول زندگی، به خصوص در دوران خدمت سربازی خیلی به کارم آمد. بعد از جانباز شدن هم، کار ورزشی‌ام را فراموش نکردم و هنوز هم ادامه می‌دهم.

 

 

 

 

 

 

 

 

وضعیت تحصیلی‌ات چگونه است؟

من دیپلمم را از هنرستان قزوین گرفتم. بعد از انقلاب، در یک مقطعی کنکور شرکت کردم و رشته آمار قبول شدم. آن روزها در جهاد سازندگی مشغول کار بودم و دو فرزند كوچك هم داشتم. ضمن این‌که مستأجر هم بودیم. اگر به سراغ دانشگاه می‌رفتم، توان اداره مخارج زندگی را نداشتم. از دانشگاه رفتن منصرف شدم. اما بعد از این‌که به حالت اشتغال درآمدم و فرصت بیشتری داشتم، مجددا در کنکور شرکت کردم و درسم را در رشته حقوق دانشگاه پیام‌نور ادامه دادم.

از روزهای جبهه چه چیزهایی در خاطرت مانده است؟

یادم هست که قرار بود عملیات مهمی انجام شود. نیروهای ما را تحویل تیپ سه زرهی زنجان دادند که در تنگه رقابیه مستقر شدیم. از آن‌جایی که اوایل جنگ بود و نیروهای ما مسائل امنیتی را رعایت نمی‌کردند، خیلی از تصمیم‌ها و حرف‌ها لو می‌رفت و دشمن باخبر می‌شد.

هنوز زمان دقیق عملیات مشخص نبود که دشمن از موضوع باخبر شده بود. آن شب از غروب با آتش سنگینی که بر روی ما می‌ریخت، منطقه را تبدیل به جهنمی کرده بود که هر لحظه شاهد به زمین افتادن بچه‌ها بودیم.

آن شب تا صبح در مقابل حملات دشمن ایستادگی کردیم. خورشید که داشت از پشت کوه‌ها بیرون می‌آمد، عراقی‌ها عقب‌نشینی کردند و به منطقه خودشان برگشتند.

صبح شده بود و از مجموع نیروهای ما فقط هفده نفر باقی مانده بود که دیدیم شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی، فرماندهان ارتش و سپاه پاسداران نزد ما آمدند. ما را حسابی تحویل گرفتند و از ما تشویق و تقدیر كردند. گفتند شما با مقاومت خود، ایران را نجات دادید و این در حالی بود که ما خودمان اصلا متوجه نبودیم چه‌کار کرده‌ایم.

آنها گفتند: با توجه به عملیاتی که در پی بود، اگر شما مقاومت نمی‌کردید و دشمن وارد خاک ما می‌شد، امکان انجام عملیات نبود و ما شکست می‌خوردیم! اما مقاومت شما هفده نفر باعث شد که دشمن منطقه را ترک كند و احساس کند که عملیاتی در کار نیست.

آن روز گذشت و فردای آن عملیات فتح‌المبین توسط رزمندگان اسلام انجام شد که پیروزی‌های زیادی را به همراه داشت.

به آن روزها که برمی گردی، از کارت راضی هستی؟

همیشه خدا را شکر می‌کنم که توفیق آن دوران را به من داد. من همیشه شاکر خدا هستم. آن روزها بهترین روزهای زندگی‌ام بود و از طرفی خوشحالم که جانبازان عزیز همیشه قدردان کارهایی که برای آنها انجام داده‌ایم، هستند. این خودش سعادت بزرگی است که باید سپاس‌گزار آن بود.

به نظر تو جانباز موفق چه کسی است؟

جانبازی که تحصیلاتش را ادامه دهد. آنهایی که به دنبال تحصیل رفتند، واقعا موفق شدند؛ هم در زندگی اجتماعی و هم از نظر روحی و روانی.

چی شد که رفتید بنیاد جانبازان؟

پایم که قطع شد، مدت زیادی در بیمارستان بستری بودم. وقتی از بیمارستان مرخص شدم و توان راه رفتن با عصا را پیدا كردم، یاد توصیه‌های شهید آشتیانی در یک شب مهتابی توی جبهه افتادم که گفت: اگر شهید شدید، خوش به سعادت‌تان و اگر نشدید و برگشتید، بروید به محرومان کمک کنید.

تصمیم گرفتم به جهاد سازندگی بروم و در خدمت محرومان باشم. جهاد که بودم، اوقات بیکاری‌ام را با سرکشی به جانبازان و عیادت از آنها در بیمارستان و خانه‌هایشان می‌گذراندم.

یک روز منزل جانبازی بودم که مسئول بنیاد جانبازان هم آن‌جا بود. وقتی دید من به کارم علاقه‌مندم، درخواست کرد که بروم بنیاد جانبازان. من هم قبول کردم. جهاد هم برایم یک مأموریت شش ماهه زدند. اما مأموریتم ده سال تمام طول کشید.

در این ده سال چه دیدید و چه کشیدید؟

ده سال در بنیاد جانبازان خادم جانبازان بودم. من سیبل آماج حملات جانبازان بودم. جانبازانی که اگر هم‌دردشان نباشم، هم‌راه‌شان نیستم!

چرا اصغر آقاجانی، سیبل آماج حملات جانبازان بود؟

یک روز در بنیاد بودم که از منزل یکی از جانبازان در شهر صنعتی زنگ زدند که جانباز حالت روانی پیدا کرده و زمین و زمان را به هم می‌ریزد. سریع خودم را رساندم. گفتند: یك جانباز اعصاب و روان داخل نانوایی بوده که عصبی می‌شود و داشته شاتر را داخل تنور می‌کرده که اطرافیان به دادش رسیده‌اند و شاتر را از زنده‌زنده سوختن(!) نجات داده‌اند. بعد هم آن جانباز بخت‌برگشته را حسابی كتك زده بودند.

دیدم وضع نامناسبی دارد. به همه فحش و ناسزا می‌گوید. هر چیزی که جلوی دستش می‌رسد، بلند می‌كند و به در و دیوار می‌زند. با شگردهایی که بلد بودم، کمی آرامش کردم. باید به بیمارستان منتقل می‌شد. با خواهش و تمنا توانستم راضیش كنم با من به بیمارستان روان‌پزشكی بیاید. این برادر جانبازمان، در بین راه به من خیره شد و کمی بعد با مشت و لگد به جان من افتاد! آن‌قدر مرا زد که قیافه‌ام کاملا برگشت؛ به طوری که وقتی به خانه رفتم، یک هفته‌ای بیرون نیامدم!

برادر جانبازمان فکر کرده بود من یکی از افرادی هستم که توی نانوایی او را زده‌اند. به نظر شما من چه کار باید می‌کردم؟! خوب بایستی صبر می‌کردم تا او به آرامش برسد که رسید. حالا اگر من نبودم، باید کس دیگری کتک می‌خورد، نمی‌خورد؟


باشگاه كاربران تبیان ـ ارسالی از: moradyzade

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت