شهر ظهور من
شهر ظهور من
طالقان
بالای کوه عسلک نشسته ام. هوا خنک است. خانه ها، رودخانه ها و دشت های سرسبز را خیلی کوچک می بینم. از این جا امامزاده حسن بن زکریا، دختر زکریا، دختر قلعه، روستای مرجان و مهربان را می بینم. چیزی از بالای سرم رد می شود و سایه اش روی زمین می افتد.
سرم را بلند می کنم و می بینمش. دلم می خواهد مثل این عقاب باشم. از آن بالا بتوانم همه چیز را خیلی خوب ببینم و با خوشحالی همه جا را نگاه کنم. هرجا که می خواهم، خیلی زود بروم. دوست دارم وقتی که امام زمان (عج) آمد، زودتر از بقیه، پیش او بروم. بر سر و صورت اسبش دست بکشم. دست امام را ببوسم و از او بخواهم که به من اجازه دهد تا در همه ی جنگ ها با او باشم. او هم حتماً جلو می آید، دستی بر سرم می کشد و به من لبخند می زند.
دوست دارم شمشیر تیزی داشته باشم و هر چقدر می توانم در برابر دشمنان از او دفاع کنم. می خواهم به او بگویم که بگذارد من هم یکی از 24 یاران او در این شهر باشم.
به ابرهای سفید نگاه می کنم که شکل های قشنگی دارند. انگار هر کدامشان شبیه آدمی هستند که سوار بر اسب شده و دارد به کمک کسی می آید. دلم می خواهد من هم یکی از آن ها باشم.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:ملیکا،معصومه سادات میرغنی
مطالب مرتبط:
خداوند خودش را به نشنیدن نمیزند