امام کاظم(عليه السلام) در زندان بصره

وقتى خلو ت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى ؟ يك خنده اى كرد و گفت : راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست . گفتم آيا به اين حرف اعتقاد دارى ؟ گفت : اعتقاد دارم , گفتم : پس چرا واگذار نمى كنى ؟
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

امام کاظم(عليه السلام) در زندان بصره

امام کاظم (ع) در يك زندان بسر نبرد , در زندانهاى متعدد بسر برد . او را از اين زندان به آن زندان منتقل مى كردند , و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مى بردند , بعد از اندك مدتى زندانبان مريد او مى شد .

اول امام را به زندان بصره بردند . عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور , يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود . امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود . به قول يكى از كسان او : اين مرد عابد و خداشناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود . در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند , و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود , امام را در يك وضع بدى ( از نظر روحى ) بردند . مدتى امام در زندان او بود . كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد .

او هم قبلا خيال مى كرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همانطور كه دستگاه خلافت تبليغ مى كند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است , يعنى عشق رياست به سرش زده است . ديد نه , او مرد معنويت است و اگر مسئله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد . بعدها وضع عوض شد . دستور داد يك اطاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مى كرد . هارون محرمانه پيغام داد كه كلك اين زندانى را بكن . جواب داد من چنين كارى نمى كنم . اواخر , خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند والا خودم او را آزاد مى كنم , من نمى توانم چنين مردى را به عنوان يك زندانى نزد خود نگاه دارم . چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود , حرفش البته خريدار داشت .

 

امام در زندانهاى مختلف

امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند. فضل بن ربيع , پسر( ربيع) حاجب معروف است. هارون امام را به او سپرد . او هم بعد از مدتى به امام علاقمند شد , وضع امام را تغيير داد و يك وضع بهترى براى امام قرار داد .

حال روح مقاوم را ببينيد. چرا اينها( شفعاء دار الفناء ) هستند؟ چرا اينها شهيد مى شدند؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند, مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد. جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است, همين) كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند

جاسوسها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضل بن ربيع به خوشى زندگى مى كند , در واقع زندانى نيست و باز مهمان است . هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد . فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد . رفتند و تحقيق كردند , ديدند قضيه از همين قرار است , و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد . بعد پدرش يحيى برمكى , اين وزير ايرانى عليه ما عليه براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند , در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون رفت سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت : اگر پسر تقصير كرده است , من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم , پسرم توبه كرده است , پسرم چنين , پسرم چنان . بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مى گويند اساسا مسلمان نبوده , و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت , يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد .

 

درخواست هارون از امام

در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود , هارون همين يحيى بر مكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوئيد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متأسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمى توانم بشكنم . من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى , تو را آزاد نكنم . هيچ كس هم لازم نيست بفهمد . همينقدر در حضور همين يحيى اعتراف كن , حضور خودم هم لازم نيست , حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست , من همينقدر مى خواهم قسمم را نشكسته باشم , در حضور يحيى همينقدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مى خواهم , من تقصير كرده ام , خليفه مرا ببخشد , من تو را آزاد مى كنم , و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان .

حال روح مقاوم را ببينيد . چرا اينها( شفعاء دار الفناء ) هستند ؟ چرا اينها شهيد مى شدند ؟ در راه ايمان و عقيده شان شهيد مى شدند , مى خواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه همگامى با ظالم را نمى دهد . جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود: ( به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است , همين) كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند .

 

بخش عترت و سيره تبيان


منبع :

نرم افزار دايرة المعارف چهارده معصوم عليهم السلام

 

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت