دارم قصه ميگم بيا اينجا
دارم قصه میگم بیا گوش كن
پیرمرد و صندوق صدقات
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند،
منصرف شد!
پیرمرد و دخترک
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه میکنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم!
- قبلاً اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم!
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره...
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛
چند دقیقه بعد پیرمرد اشکهایش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!
چشم به راه
یادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد.
درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود.
- مژده بدهید : یک پسر کاکل زری!
.
.
حالا هم در بیمارستان بود. در باز شد.
- پسرم اومده؟
- نه، داداش نیست، پرستاره!
دختر این را گفت و پدرش را نوازش کرد.
سخن روز : اگر میخواهید شما را دوست بدارند، اشتباهات خود را بیش از نیکیهای خود بگویید.