مردان حبشی

. آن روز حدود سی نفر از مردان سیاه پوست حبشی وارد مسجد شدند. نماز جمعه تازه تمام شده بود. مردم مسجد را ترک کرده بودند و تنها اندکی از یاران نزدیک امام، در مسجد باقی مانده بودند که مردان حبشی وارد شدند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردان حبشي

من علي بن ابي حمزه، چنان مات و مبهوت شده بودم که امام رضا (عليه السلام) نيز متوجه ام شد. تبسمي کرد و چيزي نگفت. آن روز حدود سي نفر از مردان سياه پوست حبشي وارد مسجد شدند. نماز جمعه تازه تمام شده بود. مردم مسجد را ترک کرده بودند و تنها اندکي از ياران نزديک امام، در مسجد باقي مانده بودند که مردان حبشي وارد شدند. يکي از آنها که قامت بلند و نسبتا چاقي داشت جلو آمد و با زبان حبشي شروع به صحبت کرد. همه با تعجب به او نگاه مي کرديم. دلم مي خواست جلوتر مي رفتم و به او مي فهماندم که هيچ کدام از ما زبان حبشي نمي دانيم تا صحبت هاي او را براي امام جمعه ترجمه کنيم. اما او انگار متوجه نبود و يک ريز حرف مي زد و گاهي در بين حرف هايش به دوستانش اشاره مي کرد. گويي از چيزي گله و شکايت مي کرد و مشکلات خود و دوستانش را با امام در ميان مي گذاشت. وقتي صحبت هاي مرد تمام شد، منتظر بوديم تا امام چاره اي بينديشد. مثلاً مترجمي پيدا کند و يا با اشاره و کنايه با آن مرد سخن بگويد.

اما با تعجب ديدم که امام با همان لهجه و زباني که مرد حبشي صحبت کرده بود با او سخن گفت. مرد نيز با دقت حرف هاي امام را گوش مي کرد. گاهي هم سرش را تکان مي داد و گاهي نيز به حرف هاي امام پاسخ مي داد. در پايان هم امام مقداري پول به او داد. مرد به دوستانش چيزي گفت همه از جا برخاستند و قبل از رفتن با دست اشاره هايي به امام کردند. سپس با اداي  احترام به امام از مسجد بيرون رفتند.

با رفتن آنها سوالي براي حاضران بي پاسخ مانده بود. ناگهان امام رضا (عليه السلام) رو به ما کرد و فرمود:

ـ آيا از گفتار و برخورد من با اين غلام هاي حبشي تعجب کرديد؟

ـ من گفتم: بله يا بن رسول الله. چگونه شما به زبان آنها سخن گفتيد؟

ـ امام پاسخ داد: تعجب نکن علي ابن ابي حمزه! بدان که موقعيت امامان و خاندان ما بالاتر از آن چيزهايي است که شما فکر مي کنيد. آن چه در اين جا ديدي مثل قطره ي آبي است که پرنده اي با منقارش از آب دريا گرفته باشد! توجه داشته باش که امام و دانش هايش، هم چون دريايي بي کرانه و پايان ناپذير است که هيچ کس نمي تواند به همه ي آن علوم و اطلاعات دست يابد.

سپس از جا برخاست و به من گفت: بر خيز علي! و با من به منزلم بيا که با تو کاري و سخني دارم.

همراه امام به راه افتادم. در بين راه با آن حضرت درباه ي منزلت پيامبر و اهل بيت (عليهم السلام) صحبت کردم. وقتي به منزل رسيديم کارگران را ديدم که در گوشه حياط منزل امام در حال ساختن محلي براي گوسفندان بودند. آنها دو تن از غلامان امام بودند با يک مرد سياه پوست که او را نشناختم. مرد سياه پوست با ديدن امام دست از کار کشيد و با تواضع به امام سلام داد. امام با خوشرويي جلو رفت و در کنار او ايستاد و سلامش را به گرمي پاسخ داد. سپس از حال و روز خانواده اش پرسيد. بعد کمي جلوتر رفت و غلامش را صدا زد و فرمود:

ـ اين کارگر را امروز به کار گماشته اي؟

غلام گفت: بله آقا! ايشان از امروز به کمک ما آمده اند.

امام پرسيد: آيا حقوق او را معين کرده و به او گفته اي؟

غلام جواب داد: نه آقا او مرد خوبي است. حرفي درباره دستمزدش نزد. من هم چيزي معين نکردم.

امام با ناراحتي به او نگاه کرد و گفت: کار خوبي انجام نداده اي.

غلام با شرمندگي گفت: ولي آقا من او را راضي مي کنم.

امام با تاسف سري تکان داد گفتم: يابن رسول الله چرا ناراحت مي شويد؟ او کارگر را راضي خواهد کرد.

امام (عليه السلام) فرمود: مساله اين نيست من بارها به او گفته ام که هيچ کارگري را نياورد مگر اين که قبل از شروع کار دستمزدش را تعيين نمايد.

غلام گفت: ببخشيد آقا! چه فرقي مي کند که اين کار را انجام بدهيم يا ندهيم ؟

امام (عليه السلام) فرمود: فرقش اين است که وقتي دستمزد کارگر را تعيين نکني، حتي اگر چند برابر مزدش به او بدهي باز ناراضي خواهد بود و ممکن است خود را طلب کار بداند ولي چنانچه اجرتش تعيين شده باشد وقتي مزد خود را بگيرد سپاسگزاري مي کند و خوشحال مي شود که همه مزدش را بي کم و کاست گرفته است اگر هم مختصري به مزدش بيفزايي آن را محبت و لطف تو مي داند و اين محبت را هرگز فراموش نمي کند.

سپس امام رو به غلامش کرد و فرمود: همين الان به او مي گويي که مزدش چه قدر است تا او با رضايت بيشتري کار کند.

آن گاه دست مرا گرفت و فرمود: برويم.

هر دو به طرف اتاق راه افتاديم...


برگرفته از کتاب نشانه ها ؛ قصه هايي از زندگاني امام رضا (عليه السلام)

تنظيم براي تبيان: سمانه دولت آبادي

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت