وصيتهاي جالب

بیاد شهيد عباس حسن: پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود... با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

وصيتهاي جالب

 بیاد شهيد عباس حسن:

پس از مدتي مرخصي، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشين كه شدم براي يك لحظه مسافران را برانداز كردم كه ناگاه چشمم به او افتاد كه روي صندليهاي رديف آخر نشسته بود. آشنايي مختصري با او داشتم. طلبه‏اي بسيجي كه بسيار مؤدب و مقيد به آداب اجتماعي بود. او در يكي از مدارس جنوب تهران مشغول تحصيل بود... با اشتياق رفتم و كنارش نشستم. با احترام زياد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسي از او پرسيدم: «راستي عباس! اهل كجاي تهران هستي؟».
در حالي كه سرش را به زير انداخته بود با گوشه‏ي چشم نگاهي به من كرد و گفت: «خانه‏مان در كوي مهران است».
خيلي تعجب كردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‏ي هم‏محل ما هستي كه بچه‏ها به من گفته بودند! منم بچه‏ي همان كوچه‏ام!».
عباس با لبخند مليحي گفت: «پس شما هم همان طلبه‏اي هستيد كه شنيده بودم ساكن كوي مهران است؟».
بعد هر دو خنديديم و خوشحال از اين اتفاق جالب، ساعتهايي را كنار هم گذرانديم. آنچه مرا به حيرت واداشته بود، اخلاص، ايمان و بي‏آلايشي او بود.
ساعت دو نيمه‏ي شب مي‏بايست از هم جدا مي‏شديم. او بايد انديمشك پياده مي‏شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهاي پرخاطره‏ي پادگان دوكوهه پيدا شد، مكان مقدسي كه قدمگاه هزاران شهيد بسيجي و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توري بوده و هست.
عباس از جايش برخاست، گويي نيرويي مرا به طرف او مي‏كشيد. با آرامي گفت: «حميد آقا! امشب بيا پيش ما، فردا صبح برو».
گفتم: «نه خيلي ممنون! حتما بايد بروم؛ كار دارم».
او به آرامي خداحافظي كرد و من با تأسف از اين جدايي، پيشاني او را بوسيدم. اگر مي‏دانستم اين آخرين ديدار ما است، آن شب او را ترك نمي‏كردم.
پس از عمليات كربلاي پنچ، من بر اثر جراحتي مختصر در بيمارستان بستري شدم. همان جا بود كه بچه‏ها خبر آوردند «عباس عباس» شهيد شد. من اصلا نمي‏خواستم اين حرف را باور كنم، گفتم: «چي... عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار مي‏بايست قبول مي‏كردم كه او هم پريد.
يكي از بچه‏ها داستان عجيب شهادت عباس را از زبان رفيق و همسنگرش اين چنين مي‏گويد: «ما در خط مقدم مشغول كار بوديم كه ناگهان ديدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. ديدم عباس عزيز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسيار مشاهده كردم پيكر بي‏سر عباس كه به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روي دو پا نشست، آنگاه از بدن صداي سلام بر مولايمان حسين عليه‏السلام را شنيدم كه گفت: «السلام عليك يا اباعبدالله!».
او مي‏گفت در اين حال بيهوش شد و مرتب هم تكرار مي‏كرد: «به خدا راست مي‏گويم؛ اما شما شايد حرف مرا باور نكنيد».
بعد از اين شهادت، پدر صبور عباس تعريف مي‏كرد: «عباس سه وصيت جالب داشت؛ اول اين كه مرا در عمامه‏ام كفن كنيد. من كه ابتدا وصيتنامه‏ي او را خواندم تعجب كردم كه آن پيكر رشيد و اين عمامه‏ي كوچك باريك، با هم چه تناسبي دارند؟ اما هنگامي اين تناسب برايم يقيني شد كه پيكر مطهر عباس را ديدم؛ عباس من سر در پيكر نداشت و يك دست او هم قطع شده بود.
دوم اين كه عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازه‏ي من براي تشييع، چهارده سيد به ياد چهارده معصوم عليهم‏السلام جنازه‏ي مرا بردارند كه آن را عملي ساختيم.
سوم اين كه فرموده بود: هنگام تدفين جنازه‏ام اذان بگوييد و ما هنگام تدفين او درصدد اذان گفتن بوديم كه ناگهان صداي اذان از بلندگوهاي بهشت زهرا طنين‏انداز شد. به ساعت كه نگاه كرديم ديديم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از اين همه لطف خدا بوديم كه هر وقت حضرتش بنده‏اي را دوست بدارد چگونه به خواستهاي او جامه‏ي عمل مي‏پوشاند». 
منبع:فاتحان
این مطلب صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانه‌ای بازنشر شده و محتوای آن لزوما مورد تایید تبیان نیست .
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت