علمدار چپ دست انقلاب
علمدار چپ دست انقلاب
باشگاه کاربران:
ابتداي پيروزي انقلاب يکي از مشکلات جدي نظام جمهوري اسلامي موضوع منافقيني بود که براي رسيدن به اهدافشان دست به هر کاري ميزدند و از کشته شدن مردم حتي زنان و کودکان بيگناه هيچ ترسي نداشتند.سال 60 سالي بود که آنها با عملياتهاي تروريستي پيدرپي سعي در براندازي نظام داشتند. يکي از اين عملياتها، ترور مقام معظم رهبري در ششم تيرماه سال 60 بود که الحمدلله با شکست منافقين رو به رو شد.
در سالگرد ترور خونين شهداي هفتم تير و نيز سوءقصد به جان مبارک مقام معظم رهبري (6تيرماه)، پايگاه خبري مشرق اقدام به انتشار مطالب و خاطرات ايشان و دوستان و همراهانشان کرده است که مهمترين آن قضيه ترور خود آقا و نيز ناراحتي جانکاهشان از شنيدن خبر شهادت شهيد بهشتي بود.
همه اطرافيان آيت الله خامنهاي از علاقه فراوان ايشان به شهيد بهشتي خبر دارند. يکي از سخت ترين کارهايي که در روزهاي سخت بستري شدنشان در بيمارستان بهارلو بايد انجام ميشد، دادن خبر ترور و شهادت شهيد بهشتي و ديگر دوستانشان در حزب جمهوري اسلامي بود...
و اما ماجرا از زبان سوم شخصي که در تمام صحنهها با حضرت آقا بودند:
چهار پنج روز از عزل بنيصدر ميگذشت. جنگ با عراق و شورش منافقين بعد از اعلام جنگ مسلحانه با جمهوري اسلامي، بحث داغ محافل بود. آيتالله خامنهاي که از جبههها برگشته و خدمت امام رسيده بودند، بعد از ديدار، طبق برنامه شنبهها، عازم يکي از مساجد جنوب شهر براي سخنراني بودند.خودرو حامل آيتالله خامنهاي که از جماران حرکت ميکرد، آن روز مهمان ويژهاي داشت: خلبان عباس بابايي که ميخواست درد دلهايش را با نماينده امام در شوراي عالي دفاع در ميان بگذارد. آنها نيم ساعت زودتر از اذان ظهر به مسجد ابوذر رسيدند و گفتوگويشان را در همان مسجد ادامه دادند.
نماز ظهر تمام شد. آقا رفتند پشت تريبون. نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نماز نشسته بودند. پرسشهاي نوشته شده از سوي مردم را جمع ميکردند و به سخنران ميدادند؛ اگرچه بعضي از پرسشها تند و حتي گاهي بيربط بود.
آقا در سخنراني مقدمهاي چيدند تا به اينجا رسيدند که: «امروز شايعات فراواني بين مردم پخش شده و من ميخواهم به بخشي از آنها پاسخ بدهم.».
بين جمعيت ضبط صوتي دست به دست شد تا رسيد به جواني با قد متوسط و موهاي فري و کت و پيراهن چهارخانه و صورتي با تهريش مختصر که آن روزها کليشه چهره و تيپ خيلي از جوانها بود (به قول امروزيها، ظاهرش، چهره «تيپيک» اوايل انقلاب بود). خودش را رساند به جايگاه. ضبط را هم گذاشت روي تريبون؛ درست مقابل قلب سخنران. دستش را گذاشت روي دکمه Play. شاسي تق تق صدا کرد و روشن نشد؛ مثل حالت پايان نوار، اما او رفت.
يک دقيقه نگذشت که بلندگو شروع کرد به سوت کشيدن. آقا همينطور که صحبت ميکردند، گفتند: «آقا اين بلندگو را تنظيم کنيد.» بعد خودشان را به سمت چپ کشيدند و از پشت تريبون کمي عقب آمدند و به صحبت ادامه دادند: «در زمان اميرالمؤمنين ـ عليهالسلام ـ، زن در همه جوامع بشري - نه فقط در ميان عربها- مظلوم بود. نه ميگذاشتند درس بخواند، نه ميگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسائل سياسي تبحر پيدا بکند، نه ممکن بود در ميدانهاي...».
و ناگهان انفجار!
آقا که هنگام سخنراني رو به جمعيت و پشت به قبله بودند، با يک چرخش 45 درجهاي به طرف چپ جايگاه افتادند. اولين محافظ خودش را بالاي سر آقا رساند. مسجد کوچک بود و همان يک محافظ، به تنهايي تلاش کرد که آقا را بياورد بيرون.
امام جماعت، متحير وسط مسجد مانده بود. چشمش به يک ضبط صوت افتاد که مثل يک کتاب، دو تکه شده بود. روي جداره داخلي ضبط شکسته، با ماژيک قرمز نوشته بودند «عيدي گروه فرقان به جمهوري اسلامي».
بيرون از مسجد، در آغوش محافظ، لحظاتي به هوش آمدند. سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. محافظها بليزر سفيد را انگار که ترمز نداشته باشد، با سرعتي غير قابل تصور ميراندند.
در مسير بيمارستان، هر وقت به هوش ميآمدند، زير لب زمزمهاي ميکردند؛ شهادتين ميگفتند. لبها و چشمها تکان ميخوردند؛ خيلي کم البته.
در خيابان قزوين، خودرو به يک درمانگاه کوچک رسيد. پنج نفر آدم با قيافه خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روي دست اين طرف و آن طرف بردند.
با آن صورت خونآلود، کسي امام جمعه پايتخت را نشناخت. دکتري با گوشي، ضربان قلب آقا را گرفت: «نميشود کاري کرد.» محافظها با سرعت به سمت در خروجي رفتند. پرستاري که تازه از راه رسيده بود، پرسيد: «ايشان کي هستند؟ دارند تمام ميکنند» اسم آقاي خامنهاي را که شنيد، گفت: «ببريدشان بيمارستان؛ اما يک کپسول اکسيژن هم با خودتان ببريد».
انگار کسي صداي آن پرستار را نشنيد. کپسول را برداشت و خودش را به ماشين رساند. «آقا اين کپسول لازمتان است.» کپسول اکسيژن با پايه آهني چرخ دار را نميشد برد توي ماشين. پايههاي کپسول را تکيه دادند روي رکاب ماشين، پرستار هم نشست بالاي سر آقا. در تمام راه، ماسک اکسيژن را روي صورت آقا نگه داشت و به همه دلداري داد.
يکي از محافظها پرسيد: «حالا کجا برويم!؟» پرستار گفت: «بيمارستان بهارلو، پل جواديه». ماشين انگار ترمز نداشت.
محافظ بيسيم را برداشت. کُدشان «حافظِ هفت» بود. «مرکز 50- 50»؛ اين رمزِ آمادهباش بود، يعني حافظ هفت مجروح شده. کسي که پشت دستگاه بود، بلند زد زير گريه.
محافظ يکدفعه توي بيسيم گفت: «با مجلس تماس بگير.» اسم دکتر فياضبخش و چند نفر ديگر از پزشکهاي مجلس را هم گفت؛ «منافي، زرگر، ... بگو بيايند بيمارستان بهارلو».
ماشين را از در عقب بيمارستان بردند توي محوطه. برانکارد آورند و آقا را رساندند پشت در اتاق عمل. دکتر محجوبي از همدان آمده بود بيمارستان بهارلو. تازه جراحيش را تمام کرده بود. داشت دستش را ميشست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع ديد، گفت خيلي سريع دوباره اتاق عمل را آماده کنند.
سمت راست بدن پر از ترکش بود و قطعات ضبط صوت. قسمتي از سينه کاملاً سوخته بود. دست راست از کار افتاده بود و ورم کرده بود. استخوانهاي کتف و سينه به راحتي ديده ميشد. 37 واحد خون و فرآوردههاي خوني به آقا زدند. اين همه خون، واکنشهاي انعقادي را مختل کرد. دو سه بار نبض افتاد. چند بار مجبور شدند پانسمان را باز کنند و دوباره رگها را مسدود کنند. کيسههاي خون را از هر دو دست و هر دو پا به بدن تزريق ميکردند، اما باز هم خونريزي ادامه داشت.
يکدفعه يکي از دکترها دست از کار کشيد. دستکشش را درآورد و گفت: «ديگر تمام شد.» بيراه نميگفت؛ فشار تقريباً صفر بود. يکي ديگر از دکترها به او تشر زد که چرا کشيدي کنار؟ فشار کمکم بالا آمد و دوباره شروع کردند.
دکتر منافي، همان طور که ميآمد بيمارستان بهارلو، تلفن زده بود که دکتر سهراب شيباني، جراح عروق و دکتر ايرج فاضل هم بيايند. آقاي بهشتي هم دکتر زرگر را خبر کرده بود.
دکتر محجوبي که حال و روز دکتر زرگر را ديد، گفت: «نگران نباش، من خونريزي را بند آوردهام».
عمل تا آخر شب طول کشيد، اما ديگر نميشد درمان را آنجا ادامه داد. کنترل امنيتي بيمارستان بهارلو مشکل بود. تنها بيمارستاني هم که ميشد بعد از عمل مراقبتهاي لازم را به عمل آورد، بيمارستان قلب بود. آن موقع رئيس بيمارستان قلب دکتر ميلانينيا بود. چند ماه بعد، نام همين بيمارستان را گذاشتند «بيمارستان قلب شهيد رجايي».
هليکوپتر خبر کردند. نميتوانستند بيمار را از ميان ازدحام مردم نگران بيرون ببرند. محافظ پشت بيسيم گفته بود که قلب ايشان صدمه ديده؛ راديو هم همين را اعلام کرده بود. مردم نگران بودند که نکند قلب ايشان از کار افتاده باشد، آمده بودند و ميگفتند «قلب ما را برداريد و به ايشان بدهيد».
با هزار ترفند، هليکوپتر را وسط ميدان بيمارستان نشاندند. تا برسند به بيمارستان قلب، خط مونيتور وضعيت نبض، دو بار ممتد شد.
دکترها ميگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفته و برگشته. يکبار همان انفجار بمب بود، يکبار خونريزي بسيار وسيع و غير قابل کنترل بود، يکبار هم جمع شدن پروتئينها در ريه و حالت خفگي. همه اينها گذشت، اما بيمار تب و لرز شديدي داشت. چند پتو ميانداختند روي آقا. گاهي حتي دکترها بغلشان ميکردند تا لرز را کمتر کنند. معلوم نبود منشأ اين تبها کجاست؟ ضايعه کوچکي هم در ريه ديده بودند.
آقا لوله تنفس داشتند و نميتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نميکند. اولين چيزي که با دست چپ نوشتند، دو تا سؤال بود: «همراهان من چطورند؟»؛ «مغز و زبان من کار خواهد کرد يا نه؟».
دکتر باقي روي سطحي از پوست بدن کار ميکرد که براي ترميم و پيوند به قسمتهاي آسيبديده برداشته بودند. زخمها زياد بودند. درد زخمها خيلي زياد بود، اما دکترها ميگفتند تحمل آقا زيادتر است. ميگفتند «اصلاً مسکّنها به حساب نميآيند.».
بحث دکترها اين بود که بالاخره تکليف اين دست چه ميشود؟ شکستگياش رو به بهبود بود، ولي هيچ علامت حرکتي نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها بحث ميکردند که دست قطع شود يا بماند.
امام مرتب پيغام ميدادند و از اطرافيان ميپرسيدند که: «آقا سيد علي چطورند؟» پيامشان ساعت دو بعد از ظهر پخش شد. دکتر ميلانينيا راديو را گذاشت بيخ گوش آقا. آن موقع ايشان به هوش بودند؛ روح تازهاي انگار در وجودشان دميد، جان گرفتند.
حالشان بهتر بود، اما هنوز قضيه هفتاد و دو تن را نميدانستند. از تلويزيون آمدند که گزارش تهيه کنند. يک ساعتي معطل شدند تا آقا به هوش آمد. پرسيدند حالتان چطور است؟ گفتند: «من به حمدالله حالم خيلي خوب است» و شعر رضواني شيرازي را خطاب به امام خواندند:
بشکست اگر دل من به فداي چشم مستت سر خُمِّ مي سلامت، شکند اگر سبويي
آقاي هاشمي ميگفت «اگر يک روز از حال آقا باخبر نباشم، احساس ميکنم چيزي کم دارم.» براي همين مرتب از ايشان احوالپرسي ميکرد. حاج احمد آقا هم همينطور؛ مرتب احوال ميپرسيدند و روزانه به حضرت امام خبر ميدادند.
کمکم به اطرافيان فشار ميآوردند که: «آقاجان من بايد از وضع کشور اطلاع پيدا کنم. شما هم راديو را از من گرفتهايد، هم تلويزيون را» دکترها بهانه ميآوردند که امواج راديويي، دستگاههاي درماني ما را به هم ميريزد و عملکردشان را مختل ميکند!
خيلي از چهرههاي انقلاب براي عيادت ميآمدند، اما آقا مرتب از شهيد بهشتي ميپرسيدند: «چرا همه ميآيند، اما ايشان نميآيد؟» شک کرده بودند که يک خبرهايي هست. دور و بريها هم مانده بودند که چطور به ايشان بگويند. دکتر منافي گفت بهترين راه اين است که بگوييم حاج احمد آقا و آقايان رجايي و باهنر و هاشمي رفسنجاني بيايند و کمکم ايشان را مطلع کنند. جمع شدند، اما باز هم نتوانستند بگويند. گفتند فقط يکي دو نفر شهيد شدهاند.
آقا از جمع آن شهيدها به دو نفر خيلي علاقه داشت؛ دکتر بهشتي و محمد منتظري. اولين کسي هم که به بيمارستان بهارلو آمده بود، محمد منتظري بود. آقا اول پرسيدند آقاي بهشتي چطورند؟ گفتند يک مقدار پاهايش مجروح شده است. آقايان که رفتند، ايشان رو کردند به دکتر ميلانينيا و پرسيدند شما از حال ايشان خبر داري؟ دکتر گفت: «بله، از وضعشان باخبرم.» پرسيدند: «مراقبت جدي از حال ايشان ميشود؟ آنجا هم سر ميزنيد؟» بعد هم دکتر را سؤالپيچ کردند. دکتر ميلانينيا با بغض از اتاق زد بيرون. دوباره که آمد، آقا را ديد که بچههاي همراه را جمع کردهاند و ازشان بازجويي ميکنند. دکتر دست و رويش را شسته بود. نشست و يکي يکي اسم همه شهداي حزب را به آقا گفت.
گروهک فرقان با اين اقدام، خود را منفورتر کرد. پس از اين حادثه، هر وقت که در حزب جلسه بود، آقا آخرين نفري بود که از دفتر حزب ميآمد بيرون؛ به کوري چشم منافقين!
باشگاه کاربران: کاش مرحوم استاد شهريار زنده بود و شعر «شهيد زنده» را دوباره با همان صداي حزن آلودش برايمان زمزمه ميکرد. ما عيديمان را از خدا گرفتيم: «آقا سيد علي» اينک پرچم را در دست چپ دارند و آن را با همين دست انشاء الله به امام زمان ميسپارند:
دستت اما حکايتي دگر دارد رحم الله عمّي العبّاس