یک دانه گندم

داستان امروز ما راجب دو تا موچه هست که برای کمکی که می کنند سر دیگران منت می گذارند و مادرشان نصیحت زیبایی به آن ها می کند و ....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
مورچه‌ها یک دانه گندم پیدا کرده بودند. دوتایی آن را از روی سنگ صاف و لیزی به لانه می‌بردند.
مورچه ریزه گفت: «اگر من نبودم نمی‏توانستید آن را بیاورید.»

مامان مورچه کمرش را مالید. دانه را هل داد و چرخاند.مورچه ریزه سر دیگر آن را کشید. آسمان پر از ابر بود. مامان مورچه گفت: «به زودی هوا تاریک می شود. عجله کن.»

مورچه ریزه گفت: «وای! چه قدر خسته شدم. حتماً مریض می ‏شوم.»
باد سردی وزید. یک قطره باران روی زمین چکید. مامان مورچه فوری دست مورچه ریزه را گرفت و دوتایی توی شکاف سنگ رفتند. هوا تاریک شد. دانه گندم زیر باران لیز خورد و رفت.

مامان مورچه گفت: «عزیـزم! منـت گـذاشتن مثـل همین باران است که در یک شب تاریک و بارانی روی دانه‌ای می‌باردو هرچه زحمت کشیدی با خودش می‌برد.»

مورچه ریزه به جای خالی گندم نگاه کرد. یک قطره اشک گوشه‏ ی چشمش برق می‏زد.
مزد کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می ‏کنند وپس از آن منتی نمی‏ گذارند و آزاری نمی‏ رسانند با پروردگارشان است.

مطالب مرتبط:
مورچه پاندا
مورچه به خانه بر می گردد
کوچه مورچه

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: سایت نبات
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت