سه روز گرسنگی
سه روز گرسنگی
هوا داغ بود. درخت ها بی حال بودند. آدم ها تشنه. از در و دیوار خانه ها گرما می ریخت. نگاه مردم به آن طرف دروازه ی شهر بود؛ همان جایی که کافران مکه آن جا پنهان شده بودند. یکی گفت:«شاید آن ها شب به ما حمله کنند.»
دیگری گفت:«نه. آن ها در روز می آیند. به همین زودی.»
سومی گفت:«اول مردان اسب سوار می آیند، بعد خودشان.»
چهارمی ادامه داد:«اما حضرت محمد(ص) به همراه یاران دلیر ما به حساب آنها خواهند رسید. خداوند هم پشتیبان ماست.»
سلمان فارسی که دوست پیامبر بود به او یک پیشنهاد داد:« دور تا دور شهر مدینه خندق بزنیم تا دشمن نتواند وارد شهر شود.»
حضرت محمد(ص) با خوش رویی قبول کرد. پیشنهاد جالبی بود. حالا کندن زمین برای حفر خندق، شروع شده بود.
همه به خاطر کار زیاد خسته بودند. آب و غذا هم خیلی کم بود. ناگهان چند زن به طرف خندق آمدند. یکی از آن ها از مردی پرسید:« حضرت محمد کجاست؟»
مرد جنگجو میانه ی خندق را نشان داد. زن ها جلو رفتند. یکی از آن ها حضرت فاطمه (س) بود. لب خندق ایستاد و به پدرش نگاه کرد. برای پدر دلش سوخت. او همراه یارانش مشغول کار بود. از سر و رویش عرق زیادی می ریخت.
یکی از مردها تا حضرت زهرا(س) را دید، فوری حضرت محمد(ص) را خبردار کرد. حضرت با خوشی حالی به طرف فاطمه (س) آمد و سلام کرد. حضرت فاطمه (س) هم سلام کرد. بعد با مهربانی، تکه ای نان از زیر چادرش درآورد.
حضرت محمد(ص) پرسید:«این، برای چیست؟»
حضرت فاطمه (س) گفت:« یک قرص نان برای حسن و حسین پختم، تکه ای از آن را هم برای شما آوردم.»
چهره ی نورانی حضرت محمد(ص) غرق در خوش حالی شد. دخترش راه زیادی آمده بود. حضرت محمد(ص) خندید. خنده اش پر از درد و خستگی بود. تکه ی نان را گرفت و گفت:«دخترم! این تکه نان اولین غذایی است که بعد از سه روز پدرت به دهان می گذارد.»
دل حضرت فاطمه (س) پر از غصه شد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:برگرفته از کتاب هفتاد قصه از زندگی چهارده معصوم (ع)